زندگی زیباست
خاطرات ؛بودن، هستن و شدن آرتمیس 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی زیباست و آدرس zendegi.zibast.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





چت باکس


یه خبر جدید:
الان دوستم زنگ زد و گفت که خانومی تو آمبولانس زایمان کرده و بچش را دوستم ساعتی پیش به دنیا اورده

عجیب دنیاییه ؛ در ظرف کمتر از 24 ساعت هم خبر فوت شنیدم هم تولد!
صبح تسلیت گفتم و الان تبریک



چه خوب میشه اگر همه سحر خیزی را انتخاب کنند.
مخصوصا اونهایی که به ارامش و شادی بیشتر از بقیه نیاز دارند.

کاش خدا به دل همشون بندازه تا اراده کنند و زودتر سحر خیزی پیشه کنند.
بعد خودشون در شگفت می مانند که چطور همه کاراشون و برنامه هاشون به موقع انجام میشه و روحیه شون بالاتر میره و برکت زندگیشون چندبرابر میشه.

فعلا تو دلم همین اومد. چیز بهتری بود میام میگم.
Mr. Green



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: چه خوب میشه اگه,
[ چهار شنبه 18 اسفند 1392 ] [ 22:41 ] [ آرتمیس ]

روز عالی همگی متعالی

صبح همگی بخیر و شادی و برکت
Wink Wink
دیشب یه عالمه خوابهای خوب دیدم

خدارا شکر دیگه صبح ها در اثر خنده های شیرین از خواب بیدار میشم...
خیلی خیلی خدا را شاکرم...بخاطر آرامش ونشاطی که بهم ارزانی داشته.

دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووست دارم خدا Wink



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووست دارم خدا ,
[ سه شنبه 8 آذر 1392 ] [ 16:57 ] [ آرتمیس ]

امروز نه تنها كسی تولدمُ تبريک نگفت

.
.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.
.
.
.
.
.
.

بلكه حتی تولدمم نبود! Laughing Laughing


حالا یه فکر شیطانی به سرم زده Wink Wink Cool

امروز میخام به هر کی رسیدم بجای سلام بگم تولدت مبارک...ببینم عکس العملش چیه Very Happy Mr. Green
بعد هر چی گفت بهش بگم...اما تو امروز از نو متولد شدی... کلی سلول تازه داری که امروز بدنیا اومدن...پس تولدت مبارک....حالا کیک من کو؟؟؟ Mr. Green Mr. Green



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: امروز نه تنها كسی تولدمُ تبريک نگفت ,
[ سه شنبه 7 دی 1392 ] [ 13:55 ] [ آرتمیس ]

این چینیا واقعا زبون همدیگرو میفهمن یا جلو بقیه آبروداری میکنن؟!
Rolling Eyes Rolling Eyes

یه دوست همکارم رفته زبون چین یاد بگیره برای بورسیه دانشگاه چینمان..میگه تو که اینگلیسیت فوله.. منم چینی یاد بگیرم....مشکل ترجمه تدریس استادهای کلاسهای اونجامون حل بشه کاملا...
منم اونقدر جو گرفتتم این ایام..که دیشب تو خوابم بنده خدایی که قرار بود امپولمو بزنه خارجی بود و من در حالی که دست چپمو نشونش میدادم و بعد کلی انگلیسی بلغور کردن ...همینش یادم مونده که میگفتم: جاست دو ایت!! و با دست راستم ادای امپول زدن روی دست چپمو در می اوردم.
که یهو دوستم اومد به زبون چینی یه چیزی بلغور کرد ...بعد طرف تو خوابم زبونش وا شد!!!

منو میگی میخواستم آسفالتو گاز بگیرم اون لحضه Laughing Laughing Cool Shocked

حالا برایش تعریف کردم مرده از خنده میگه میبینی با هم کاملیم!!!
یعنی من شیفته این تفسیرهای برخی دوستانم Shocked Shocked

_________________


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: این چینیا,
[ سه شنبه 18 مهر 1392 ] [ 21:55 ] [ آرتمیس ]

اتاقو جارو زدم ,چایی درست کردم , میزمو مرتب کردم , فقط مونده یک کاموا بیارم بشینم ژاکت ببافم. Mr. Green Mr. Green Mr. Green Mr. Green Laughing Laughing Laughing

خیر سرم امروز هم مثلا بخاطر کسالت به خودم مرخصی دادم و موندم تو خونه و دارم با نت حالشو میبرم...
مدتها بود اینطوری نبودم.. جسمم مریض ولی روحم شاد و سر زنده...دیوونه این تضادمم
.
این یعنی روحم دوباره زنده شده...سرزنده تر Mr. Green Mr. Green Mr. Green Laughing
انگار همه دنیا ر ا دوست دارم.... همه چیز دوست داشتنی وجذابه و دلنشین...

همه چیز به به داره Very Happy Very Happy



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: همه چیز به به داره,
[ سه شنبه 28 آذر 1392 ] [ 18:55 ] [ آرتمیس ]

امشب دوستم گفت شنيدي كه تكبر نكردن در مقابل شخص متكبر كار بديه.

گفتم آره.

گفت دروغ نگفتن به دروغگو هم همينجور.

منم مخالفت كردم و گفتم كه صداقت بهترين رويه هست در هر حال.

_________________


خانه ما

سکانس اول

همه دور هم شام میخوریم.بجز بابایی که طبق عادتش باید سر ساعت خودش شیر خرما بخوره. اما امشب میخوام بجایش فرنی بهش بدم.تا نصفه شب مامانیو بخاطر دستشویی اش بیدار نکنه.

سکانس دوم

من واسه بابا معنی کتاب جدیدشو میخونم. یه جاهاییش خنده نمیزاره و بابارو سوال پیچ میکنم. به وسط متن که میرسم بابا میگه بده بقیه شو خودم میخونم تو برو کمک مامانت

سکانس سوم

من نشسته روی تخت و نوت بوک جهت یافتن فیلم جدید برای تماشای شبانه بابایی و... و نت و گاهی گداری متن گذاشتن تو این سایت و وبلاگهایم. ابجی تو حال نشسته و اسمس میزنه. بابا در حال تعمیر شیشه ی عطرش و مامان دراز کشیده گوشه ی حال. میشنوم که بابا از متقلب بودن فرانسوی ها (کلا" خارجی ها) میگه و وسطش یه چیزی که من از خنده..

بقیه ی سکانس سوم

بابا و ابجی باهم راجع به متقلب بودن و نبودن اونا بحث میکنن که من به ابجی چشم غره میرم که بسه تمومش کن

سکانس چهارم

من و بابا تو آشپز خونه.برای شیرین شدن حال بابا میگم: یکم از اون ادکلنت بده میخوام بریزم تو این فرنی خوشمزه تر بشه.مام شاد شیم.
بابا: ادکلنشونم فقط بدرد همین میخوره..بریزی تو غذا همش بزنی...و هر دو میخندیم.


سکانس پنجم

بابایی فرنیشو میخوره و تشکرات فراوان.منم از خودم راضیم هر چند هیچ جوری نمیشه رضایت بشر رو بدست آورد (جلب کرد)

سکانس ششم

چراغا خاموش. میام پیش ابجی دراز میکشم و حالا باید چشم غره ای رو که رفتم از دلش در بیارم. در میارم. خودشم میگه خودم فهمیدم که اشتباه کردم. وقت مناسبی کلا" واسه این بحثا نیست.

سکانس هفتم


چند شبیه همه زود میخوابن و پاییز داره از الان خمودگیشو درونمون جا میده..

من و ابجی توی آشپزخونه ایم و داریم از فیزیک کوانتوم و عرفان و فلسفه و نظریه ی داروین و بیگ بنگ و عرفان محبتی و عرفان تقوایی و بستر زمان و مکان و خلقت و ذات و صفات و هدف زندگی و سقف آرزوها و اینجور حرفا حرف میزنیم. یکمم چاشنیش گله و شکایت ابجی از مادرشوهرش.

سکانس هشتم

من و ابجی بالا در سوئیت خودمان هی حرف میزنیم. ابجیم بجای من سوژه مسخره در تایپیکم را دنبال میکنه . خداییشم خوب سوزه میده واسه خنده قهقهه. چنان میخندیم که میترسیم صدا بره سوئیت پایین و والدین گرام از خواب بپرن. آبجی میگفت طرف مخش بیبه ..میخواد مال بقیه را هم بیب!!
نوستالژی بازیاشم خوب بود فقط باید وقتش بیشتر میشد.

سکانس نهم



من و ثبت این سکانسها
ساعت بیست و دو و چهل و پنج

ابجی تو مستندی که داشت میدید منو صدا زد و گفت ببین اینی که میگن مخم گوزید خارجیا هم میگن brain farts یه چیزی تو این مایه ها بود . گیر ندین این وقت شب که غلط نوشتم شاید

اونقدر حرف زدیم که مای برٍین کم مونده بود فارت..



خدایا دوست داریم
ایامتان طلایی و پر از طلا



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: خانه ما ,
[ دو شنبه 23 دی 1392 ] [ 14:27 ] [ آرتمیس ]

با اين خيلي حال كردم

بخشی از گفته های یه متهم امروز:

قشنگی کار دنیا به اینه که هیچوقت قابل پیش بینی نیست...

خدارو چه دیدی شاید برگشتنی در کار نباشه...

اما...

من فقط عاشق بودم ...

نه نیازمند...!


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: من فقط عاشق بودم , , , نه نیازمند, , , !,
[ دو شنبه 5 دی 1392 ] [ 14:27 ] [ آرتمیس ]



امروز همش اتفاقای جالب و غافل گیرانه برایم میوفته...
مثلا یکیش:

ظهر یه کبوتر پشت پنجره اتاقم جولون میداد
سفید و تپل با رگه های سیاه.
..پنجره را باز کردم اومدتو چرخی زد.. خواهرم خواست بگیرتش اونم رفت..نشست رو درخت شاهتوت خانه.. سه تا بچه پیشیامون خواستن برن بگیرنش.. ابجی و دومادی فراریش دادن.
همه به فال نیک گرفتن.هه
خودم میدونم یه دوست بود... بزودی خبری از یه دوست بهم میرسه..
شایدم پیامی از روح همون عزیز پرواز کرده دیروز بوده...


من به همخونه بودن با پرنده ها عادت دارم. قبلا یه جفت موسی تقی بزور تو اتاقم رو گلدونم لونه ساختن و همونجام بچه دار شدن دوبار!!



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: اتفاقای جالب و غافل گیرانه,
[ دو شنبه 11 مهر 1392 ] [ 14:17 ] [ آرتمیس ]

امروز رفتم بیاد شیراز مثلا فالوده خوب شیرازی بخورم...
مهمون عزیزام بودم.
هرچند اصل جنس چیز دیگه ایه.. بازم چسبید....البته وقتی خودم یه ابلیموی تازه هم زدم کتش یا بقولی تنگش...
.
چند تا کتاب توپ درسی هم خریدم. اینا قسمتهای خوب امروزم بود

Smile Smile Very Happy Very Happy

*********

 

زمین خوردگی نبود... داشتم میرفتم تو پاشاژ مهتاب به قصد خرید کتاب.
تا از ماشین پیاده شدم . هنوز دو قدم راه نرفته بودم که از قضا همردیف یه وانتی حاشیه پیاده رو
شدم که داشت بار دمبل ( وزنه ورزشی) خالی میکرد..
از ته وانتش یه دمبلو پرت کرد به سر وانت سمت من..چنان صدایی داد که از وحشت مثل پشه های له شده زر مگش کش شدم برای یه لحظه Mr. Green Mr. Green
بقیه عابرا بجای من بهش پرخاش کردن Cool Cool
ولی برای من خیلی عوارض داشت این واقعه..اما ناراضی نیستم. Neutral Neutral
موضوع اینه که بعضی مردها فکر میکنن همه ادمها خصوصا خانم ها هم اعصابشون مثل خودشون قویه!! فولادی!! Rolling Eyes Rolling Eyes
.
خیلی ترشششیدم. خدا بگم چیتالش کنه!!بند دلم پاره شد.

 

****

خودمم نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت..
همین که از اون وضع مالیخولیایی در اومدم برایم خیلی نعمته.
.
امروز پدرم گفت یبار تماسش را جواب بده ببین حرف حسابش چیه..گفتم اون دیگه باید تو حسرت شنیدن حتی یه لحظه صدای من بمونه. Neutral Neutral
.
عصر حدود4 یه بارونی زد حسابی ریلکسیشن کردم باهاش.
بعد یهو تلنگری خوردم که ای وای... پاییز و زمستون در پیشه... باید برای گرفتار نشدن به خمودگی و افسردگی این دو فصل زودتر فکر یه فعالیت تازه و شاد باشم.
احتمالا باشگاه رفتن را از سر بگیرم به زودی


_________________

 

 

 


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: زمین خوردگی نبود, ,
[ دو شنبه 7 شهريور 1392 ] [ 19:13 ] [ آرتمیس ]

به اون عزیز  که گفت قلم خوبی داری و بنویس:

 


کم و بیش یه خط خطی هایی میکنم...

.
ناخواسته منو بیاد یه خاطره انداختید

یبار دلم خواست به بخش دیگه از خودمو به اون .... که میدانی کیست نشون بدم... از اونجا که دفترهامو دم دست گذاشته بودم و اونم گاه به گاه منو درگیرشون میدی..احتمال دادم سرکی کشیده باشد..
اما فقط دفتر دل نوشته های دوسال قبل از اشناییمون را  خوانده بود...!!
ازش پرسیدم: تا حالا شعرهامو خوندی؟
بیهوا گفت: بوق شعرهاتو خوندم اما شعر هاتو نه!!
به خطایم پی بردم که نمیبایست پرده از دریچه های خاص روحم برای نااهلش بر میداشتم...
برای اینکه زود اگاهم کرد ازش تشکر کردم و سپس سکوت اختیار کردم...

اونم بعداز لختی پرسید: مگر تو شعر هم میگی؟ نگفته بودی شعر هم میگی؟؟
.
تو دلم خودمو سرزنش کردم که از چی با کی میخواستم حرف بزنم.... اون حتی فروغ فرخ زادم نمیشناخت!!
کلهم اجمعین... بیگانه با قلم!!


میدانستم دست نوشته های بزرگان ادبی برایش جز در حکم هیزم شومینه کاربردی ندارد..
پس نسبت به خودم چه توقعی میتوانستم ازش داشته باشم..


خدا بیامرزدش.یادش به گرانی گرامی!! Neutral Neutral






موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: کم و بیش یه خط خطی هایی,
[ دو شنبه 26 آذر 1392 ] [ 12:5 ] [ آرتمیس ]

رفتار من عادی است!

 


رفتار من عادي است
اما نمي دانم چرا
اين روزها
از دوستان وآشنايان
هركس مرا مي بيند
از دور مي گويد:

اين روزهاانگار
حال وهواي ديگري داري!

اما

من مثل هر روزم
با آن نشاني هاي ساده
وبا همان امضا همان نام
وبا همان رفتار معمولي
مثل هميشه ساكت وآرام

اين روزها تنها
حس مي كنم گاهي كمي گيجم!
حس مي كنم
از روزهاي پيش قدري بيشتر
اين روزها را دوست دارم
وقدر بعضي لحظه هارا خوب مي دانم
حس مي كنم گاهي كمي كمتر
گاهي شديدا بيشتر هستم!

حتي اگر ميشد بگويم
اين روزها گاهي خدا را هم
يك جور ديگر مي پرستم
از جمله ديشب هم
من كاملا تعطيل بودم!
اول نشستم خوب جورابهايم رااتو كردم
تنها حدودهفت فرسخ در اتاقم راه رفتم
با كفشهايم گفتگو كردم

رفتم تمام نامه ها را زيرورو كردم
دنبال آن افسانه ي موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
تنها يكي از نامه هايم
بوي غريب ومبهمي ميداد
انگار
از لابلاي كاغذ تاخورده ي نامه
بوي تمام ياسهاي آسماني
احساس ميشد

ديشب پس از بیست و هفت سال فهميدم
كه برخلاف سالهاي پيش
رنگ سبز و سفید و قرمز را
از رنگ آبي دوست تر دارم!

گاهي براي يادبودلحظه اي كوچك
يك روز كامل جشن مي گيرم
گاهي

صدبار در يك روز مي ميرم!

گاهي نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنايي مي كنم

گاهي دل بي دست وپاوسر به زيرم را
آهنگ يك موسيقي غمگين
هوايي مي كند

اما
غير ازهمين حس ها كه گفتم
وغير از اين رفتار معمولي
وغير ازاين حال وهواي ساده وعادي
حال وهواي ديگري در دل ندارم

رفتار من عادي است!



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: رفتار من عادی است! ,
[ دو شنبه 16 بهمن 1392 ] [ 20:5 ] [ آرتمیس ]

چشم سبز زن !

 


چشمان سبز رنگ و زیبایش نمی توانست غم تنهایی و استیصالش را پنهان کند چهره کودکانه و معصومش نمی توانست رد شلاق روزگار را مخفی نماید بعد از کلاس با حالتی نزار به سمتم امد خواست بامن مشورتی داشته باشد ، 40ساله بود اما نسبت به سنش پژمرده تر می نمود.روبرویش نشستم در چشمانش نگریستم چه در دل داشت که انقدر مضطرب بود ، بالاخره بعد از کلی این دست و آن دست کردن دروازه دلش را گشود ،14 سالی می شد که انگ زن بیوه بر پیشانیش چسبیده بود از مزاحمت های جنس برتر در محل کارش می گفت از تنهایی اش گفت از اینکه چگونه 6 سال پیش بخاطر فرار از مزاحمت های رییس اداره اش و نیاز های روانی تن به ازدواج موقت و پنهانی و از اساس غلط با یک مرد متاهل داده بود و بعد از افشا شدن رازش در خانواده و سو ء استفاده های روانی و جنسی و مالی از طرف مرد ، از این ورطه پای خود را بیرون کشیده بود اما لجن این زندگی همچنان دامنش را آلوده کرده بود و او نمی دانست با مزاحمت های مکرر این مرد و آبروریزی های متعددش حتی در همین دانشگاهی که در حال تحصیل است ، چه کند ، چه می توانستم به او بگویم اویی که خواسته بود زندگی خود را بر ویرانه های زندگی زنی دیگر بنا کند اویی که حتی به همجنس خود رحم نکرده بود حالا بعد از گذشت چند سال خود را مانند روسپی میدید که فقط به عنوان سرویس دهنده جنسی مرد محسوب می شد او فقط به انرژی دهنده هفنگی این مرد مبدل گشته بود ! این او بود که باید مقدمات خانه خالی برای مردک را فراهم می کرد تا مردک از او انتفاع جنسی ببرد زن این را نمی خواست زن یک مرد می خواست که به او تکیه کند اما مرد اورا به چشم یک ابژه جنسی می دید که نیازهای حیوانی اش را برطرف می کند و دیگر هیچ! و چقدر زود متوجه اشتباهش شده بود شاید به یکماه نکشیده بود اما کاری بود که شده بود و او درمانده چند سالی در این منجلاب دست و پا زده بود و حالا بعد از سالها همچنان در معرض مزاحمت این مردک بود !

نمی دانم چرا گاهی آدمیان کاری می کنند که اخلاقیات و انسانیت را می زداید نمی دانم چرا فکر نمیکنیم که این زنی که دارد به او خیانت می شود از جنس تو است از تبار خودت است چرا فکر نمی کند این مردی که به زن اول خود رحم نمی کند چگونه به تو رحم می کند .

تکنیک هایی برای بالابردن عزت نفس و ابراز وجود و برخورد قاطعانه با آزارهای جنسی همکاران جنس برترش به زن گفتم ولی ولی ولی اینها که گفتم صرفن بنا به اقتضای حرفه ام بود اما در دلم آشوبی به پا بود ! Mad Mad Mad Rolling Eyes Neutral Sad



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: چشم سبز زن ! ,
[ دو شنبه 11 بهمن 1392 ] [ 12:5 ] [ آرتمیس ]

چایی را که برام اوردن را گذاشتم بین خودمو کیبرد تا جلوی چشام باشه و خوردنش را فراموش نکنم . ارتباط منو چایی مرابه این فکر انداخت که...

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی. این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند. این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی.


دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس صد تا یک غاز. برای خاطره های دم دستی.

اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوش بحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی.
.
حالا وقتشه چاییمو نوش جون کنم...
منی که از چایی سیاه متنفر بودم و سالها فقط اب جوش و لیمو ترش و انجیر..یا انواع دم کرده های گیاه کوهی را گوارای وجود میساختم..

دارم بهش لبیک میگم...
گفتم ... تموم شد... اخیش ...چقدرم چسبید...
Wink Wink Wink Mr. Green



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: چایی ,
[ یک شنبه 6 دی 1392 ] [ 21:13 ] [ آرتمیس ]

الگوی ارتباطی



دیروز یکی از خانم های تاز ه عروس فامیل آمد پیشم باهام مشورت کنه ( هر چی نباشه من غیر اون تجدید توی انتخاب اولم توی بقیه جاها موردقبول فامیل هستم مثلا ) راجع به الگوی ارتباطی که شوهر ش بااون داره که به نظر اون کپی الگویی رفتاری بود ه که پدر شوهر و مادرشوهرش با پسرشون می کردن و اون پسر ه از این وضعیت عاصی بوده واینکه حالا همون سیستم رو داره اون اقای محترم سر همون خانم پیاده می کنه و این که حالا چطور با این همسر که دوستی اش شده خاله خرسه ،برخورد کنه درسته ، مونده بودم چی به این خانم جوان بگم که می خواست یک شبه ره صد ساله رو طی کنه فقط بهش گفتم دختر جان تا بخوای به اون زندگی که دلخواه ات است برسی باید یاد بگیری خیلی چیزها رو ،اینکه ما هنگام انتخاب همسر اونی رو برمی گزینیم که با ایماگو ( آرمان خردسالی ) مان منطبقه این که برای اینکه زندگی مون با ارزش و پر فایده بشه باید به طور مصمم وسرسختانه ارتباط توی زندگی مو ن رو به صورت مسیری برای رشد معنوی مان تلقی کنیم و اینکه ازدواج رو وسیله ای برای بازیابی خود واقعی و اصیل مون بدونیم و تلاش بکنیم تا آگاهی رو در رابطه مون متجلی کنیم و ...بعد از رفتن اش یه خورده فکر کردم این حرفهایی که زدم چقدر بهش ایمان داشتم چقدر ش رو حاضر بودم توی یه رابطه جدید بکار بگیرم .

_________________



نشانه پختگی

یکی از نشانه های بلوغ وپختگی واصالت:
شما در اوج درگیری ونزاع
هنوز از جاده شرافت وصداقت وحفظ امانت
خارج نخواهید شد
حتی اگر به ظاهر مغلوب شوید





موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: نشانه پختگی ,
[ یک شنبه 14 دی 1392 ] [ 16:21 ] [ آرتمیس ]

میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره زیاد امتحان میکنه!
اینطور که من حساب کردم خدا عاشق منه Mr. Green Mr. Green Mr. Green

_________________


این چند روزه که برگشتم مدام با خاطرات روزهای خوبی که شیرازی ها برام خلق کردند زندگی می کنم یکی از این خاطرات قشنگ آهنگ های زیبایی بود که باهم می شنیدیم و باهم میخوندیم

چرا؟

چرا همگان را نبخشم

چرا از خاطر نبرم زخم‌ها را

من كه فراموش خواهم ­كرد

نشانی خانه‌ام

چهر­ه­ ی كودكم

و تلفظِ نامم را از دهانت

و شعله كه بر باد خواهدرفت


"استاد شمس لنگرودی"



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره زیاد امتحان میکنه! ,
[ یک شنبه 1 شهريور 1392 ] [ 23:58 ] [ آرتمیس ]

یک همیشه یک است . شاید در تمام عمرش نتواند بیشتر از یک عدد باشد اما بعضی اوقات می تواند خیلی باشد . یک نگاه . یک سرنوشت . یک خاطره . یک دوست
_________________


زندگی در اکنون

من به پیامی که از طرف خدا توسط بنده هاش می ده معتقدم

طی سفرم با یه جوان هلندی اشنا شدم که خیلی صحبت کرد از اینکه انحا در هلند توی یک بار کار می کند ولی کارش فقط پول پس انداز کردن تا بتونه تراول(سفر) کنه به همه جهان این جوون چند تا کشور خاور میانه رو دیده و همینطور قصد ادامه سفر به تمام کشورها رو داره او ن می کفت که اصلا سخت نمی گیره که باید تو هتل بخوابه یا فلان غذا رو بخوره شده توی پارک زیر یه چادر خوابیده ولی خیلی خوشحال است که به امال اش رسیده اون یه جمله گفت که تکانم داد و گفت ما

در کشور خودمان فقط در اکنون زندگی می کنیم اصلا زندگی خودمان را به خاطر گذشته یا آینده تباه نمی کنیم

و چقدر این حرفش تکان دهنده بود برام چقدر ما اینجا زندگی رو سخت می گیرم همش کار می کنیم و پول پس انداز می کنیم برای روز مبادا ( که هرگز نمی اد اخر سر هم وراث هاپولی اش می کنن یه خدابیامرز هم نمی دن )

زندگی در اکنون باید از حال لذت برد باید در اکنون زندگی کرد نباید با اضطراب اینده ای که هنوز نیامده دنیای مان را تباه کنیم اوه خدایا ممنون به خاطر پیام قشنگ ات که زندگی در لحظه را به من یاد اور شدی اونم توسط یه بنده خدا در اون سر دنیا



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: زندگی در اکنون ,
[ یک شنبه 16 دی 1392 ] [ 20:21 ] [ آرتمیس ]

خیلی دلم میخواد تصویر کسایی را که ازشون براتون حرف میزنم را نشونتون بدم...ولی گویی اقتضای امر بر این میره که نگذارم...
حالابگذریم که چند بارم سعی کردم و نتونستم...
.

در یکی از روزها که برای ناهار در دل طبیعت بودیم نزدیکیهای چل چشمه یه پرنده بزرگ ترکیبی از مرغ ماهی خوار و لک لک دیدم اما دقیقا نفهمیدم گونش چیه!!
که از روی غریزه داشت 6تا تخم را با نوکش در لانش مرتب میکرد...که اگر عکس را میدید همه میفهمیدید که بجای 6تخم..6عدد توپ کوچک در سایز توپ بیسبال در لانه بود!!


من اون پرنده را دیدم که با چه وجد و وسواسی با اونها سرگرمه....و با خودم به این موضوع فکر کردم که: اون کارش غریزیه..ما ادمها هم چه کارهاییمونو از روی غریزه انجام میدیم مرتب ؛ بدون اینکه برامون سودی داشته باشن!!!!!؟؟؟؟؟ Rolling Eyes Rolling Eyes Neutral Neutral Surprised
.
عکسشو میخام بزرگ کنم و بزنم تو اتاقم تا همیشه یادم باشه و هواسم به کارها و احساسات غریزی غیر سود مندم باشه!! Wink Wink



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: دلم میخواد,
[ یک شنبه 29 مرداد 1392 ] [ 23:21 ] [ آرتمیس ]

ختامه ای بر سفرم به شیراز

 

از آن روز دشمن بر ما چیره گشت -- که ما را روان و خرد تیره گشت
حوض ماهی سعدیه.... عجب سروهایی داشت.. ادم را یاد شعرهای سرو خرامان خود سعدی مینداخت!!
دروازه قران و بابا کوهی را بیاد خاطرات شیرین کودکی از دست ندادم و خداییش عجب چیزی شده!!
یه سر هم به دوستم زدم و کادوی زایمانشو دادم... یه پسر کاکل زری و ناز اورده خدارو شکر چشاش شیرازی شده و به بابایش رفته!! اسمشم از خاندان هخامنش انتخاب کردن ولی سفارش کرده نگم جایی!!

برای هممونم طبق قولم سکه انداختم و تو شاه چراغ هم ..ان شالله اونم قبوله...
بازار وکیل رفتم..اصلا شبیه قدیماش نبود!!!! شبیه بازار تهران پر پارچه و پرده و.. البته عطاریهایش خیلی جالب بود..

تخت جمشیدم که به حال خودش ولش کردن بخیالشون با چهارتا حصار کشی و شیشه بازی کار حفاظت میراث فرهنگی تمومه.....بعضی کاخاشم که اجازه ورود نمیدادند اصلا!! چی بگم دیگه...!! اتشکده هم که به لطف یه رجل سیاسی که خدارا شکر رفت کنار... خاموش شده و اجازه روشن شدن ندادن...اتشکده ای که هرگز نزاشته بودن خاموش بشه!!سالها!!

لهجمم داشت این اخریا خراب میشد حسابی...
پایگاه هم با مکافات تونستم مجوز ورود بگیرم و ... مستقیم رفتم به سمت حجت چهار و پلاک 252را پیدا کردم.. از ذوق باریدم....به تمامی...
دلم خیلی تازه شد...

فامیلام که به دیدار همشون نشد برم و کلی گله و ناله که دعوت کردیم نیامدی.
عوضش حسابی ترکوندم ....
یه عروسی محلی هم در توابع شیراز رفتم خیلی با صفا بود...عاشق همه چیز اون تجربم شدم... همه چیز شبیه خاطرات پدر بزرگم و شوهرم از کودکیهایشان بود!!! بالاخره منم تجربه کردمو جایتان خالی رقص پارچه یا دستمال عشایری ها را هم رفتم البته به طرزی کاملا ناشیانه!!!  بااین همه خودمو در هیات لباس محلی خیلی پسندیدم...
خداییش قدیمیا با اون همه دامنو پارچه و لباس چطوری دستشویی میکردن!!
یه زنی غریبه حنا به دستام بست و یه دعای عجیب و یه انگشت گرگ( مثل گردنبند باید بندازم گردن) بهم داد و گفت برای بارداریت داشته باش همراهت چون به زودی مادر میشی!!
منم در اومدم که وقتی باباش نیست چطور ممکنه.. اما اون حرف خودشو تکرار کرد... مثله این تجربه های فیلمهای جنایی ملودرام شده بود فضا!! اخه من خیره به اتیش و رقص مردها بدورش نگاه میکردم...سینیهای بزرگ مملو از استکانهای ریز چای که دست به دست میگشت و...منگ حرفهای پیرزنه و لمس انگشت گرگ!!!
چی بگم والا.اعتقاد که ندارم...با این حال دارمش خلاصه برای یادگاری

بهترین قسمت سفرم ملاقات با ادمهای عجیب ومتفاوت بود
_________________



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: ختامه ای بر سفرم به شیراز,
[ یک شنبه 28 مرداد 1392 ] [ 11:21 ] [ آرتمیس ]

مهم‌ترین کار دنیا

 

 




دارم شربت آبلیمو درست می‌کنم، با لیموی تازه‌ی شیرازی. پارچ آب سرد را می‌گذارم در کنار ظرف شکر و شروع می‌کنم به قاشق قاشق شکر ریختن.
- یک چیزی بهت بگم…
نگاهم می‌کند، انگار شمردن زیرلبی تعداد قاشق‌های شکر نظرش را جلب کرده است.
- هر کاری که انجام می‌دی، با نهایت توجه انجام بده و در حین انجام مهم‌ترین کار دنیا فرضش کن.
دو لیمو را از وسط نصف می‌کنم و در آب می‌فشارم‌شان. سعی می‌کنم که پره‌ها را با کارد بگیرم و در مایعی که فعلا نه آب و نه شربت بریزم، حیفم می‌آید که ذره‌ای از این طعم و بوی عالی هدر رود. احساس می‌کنم کارد برای حلقه کردن ظریف لیموی سوم به اندازه‌ی کافی تیز نیست.
- در تاثیر جزئیات بر کل کار دقت کن، جزییات هستند که به کار شکل و شخصیت می‌دهند.
کارد را با مصقل تیز و شروع می‌کنم به نازک حلقه‌کردن آخرین لیمو برای ریختن در پارچ. حلقه‌های معلق در آب شکل شربت را قشنگ می‌کند و تلخی و عطر پوست لیمو هم خوب است که باشد. احساس می‌کنم با شنیدن این حرف‌ها نتیجه گرفته که عقل چندان سالمی ندارم.
- در انجام‌دادن بهترین کار سعی‌ات را بکن. نتیجه هر چه باشد، ماجور خواهی بود.
قاشقی از شربت می‌چشم و مقداری شکر اضافه می‌کنم، با محاسبه‌ی ذهنی کم‌شدن شیرینی بعد از آب شدن یخ. به پارچ از کنار نگاهی می‌کنم و باز هم یخ‌اضافه می‌کنم تا عاقبت از ترکیب کلی راضی شوم.

بعدش تازه یادم میفته که ..اخ اخ .. من روزه ام!!


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: مهم‌ترین کار دنیا ,
[ شنبه 19 شهريور 1392 ] [ 20:4 ] [ آرتمیس ]

می‌نویسم که فراموشش کنم

 

 


بازم کم کم داره شب میشه...

شب را دوست دارم. هرگاه ممکن شود به بیداری، نه زنده‌داری، می‌گذرانمش.

زمانی شب‌ها بیدار می‌ماندم و روزها می‌خوابیدم. می‌گویند که این کار برای سلامت بدن تعریفی ندارد، کاری ندارم، شاید راست بگویند.

اما در سکوت شب صداهای زیادی هست که شنیده نمی‌شود، در آرامش شب تلاطم عجیبی هست که ملاحظه نمی‌شود، در سیاهی شب چیزها جور دیگری نمایان می‌شوند و در بلندی شب کوتاهی یگانه‌ای هست که کم‌تر درک می‌شود. جنس تنهایی شب غیر از تنهایی روز است؛ تنهایی شب رضایت و آرامشی عمیق دارد، اما تنهایی روز چنین نیست.

پیاده‌روی شبانه را دوست دارم؛ عادتش از نوجوانی شروع شد و تا این اواخر ادامه داشت. تا زمانی که اوضاع امنیت نسبتا روبه‌راه به نظر می‌رسید. یک شب که حال نه چندان خوشی داشتم و از ولی‌عصر بالا می‌آمدم، دختری اسکیت به پا را دیدم که مثل برق و باد از تقاطع طالقانی گذشت. حیران ماندم که این زن ساعت بین دو و سه بعد نیمه‌شب در خیابان، آن هم به این هیات، چه می‌کند؟ بعد یادم اومد که خودمم یه زنم و خودم اونجا چه میکنم؟؟

دوچرخه سواری شبانه در هیبت مستتر مردانه را هم دوست دارم. خصوصا وقتی فردین میشی و یه هم جنس خودتو از دست چند تا مزاحم نجات میدی!! و یواشکی هویتت را برای طرفت وسط ماجرا فاش میکنی و با چشمای گرد همجنست مواجه میشی!!
مثل اینکه با خودش بگه: میدانستم...تخم مرد خوب را ملخ خورده!!!

اما این عجیب‌ترین خاطره‌ی پیاده‌روی‌های شبانه من نیست. عجیب‌ترین خاطره حتی سوارشدن در ماشین زنی هم نیست که تخمه می‌شکست و از من نوجوان پرسید که «این وقت شب در خیابان چه می‌کنی؟».

عجیب‌ترین تصویری از امواج نور است برفراز یک بیمارستان؛ بیمارستانی جمع و جور که انگار تاریخی پشت سر دارد، بزرگ‌تر از یک درمانگاه بزرگ و کوچک‌تر از چیزی که از یک بیمارستان در ذهن داریم.
حاشیه خیابان نیمه اصلی، که روزها جلویش شلوغ می‌شود و آدم فکر می‌کند که بیماران بی‌نوا با این سر و صدا و دود چه طور کنار می‌آیند. اما در شب این خبرها نیست، حتی راهروی نیمه‌روشنی که به اورژانس ختم می‌شود به نظر ساکن و ساکت می‌رسد.

ایستاده‌ام و خیره شدم‌ به نوری نگاه می‌کنم که توی خودش می‌غلطد و می‌پیچد، اما هیچ جا را روشن نمی‌کند. معمولا قرار است که نور بتابد، ولی این یکی در خودش می‌لولد – مثل دود. مات نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم این نور نیست، چیز دیگری باید باشد، اما چون اسم دیگری سراغ ندارم مجبورم نور بگویمش.
حس می‌کنم به‌زودی مثل گردباد مرا در کام خود خواهد کشید، اما نمی‌ترسم. فکر می‌کنم درونش باید خنک باشد، خنکی‌ای چون خنکی رختخواب‌های پهن شده روی ایوان در شب‌های تابستان.

در این خیال‌های غرقم که صدای زن مسنی را می‌شنوم که مرد جوانی را دلداری می‌دهد. سرم را پایین می‌آورم و می‌بینم که زن در کنار مردی ایستاده که روی پله‌های در ورودی نشسته است. شانه‌های مرد می‌لرزد و انگار به آرامی هق‌هق می‌کند و زن به نرمی می‌گوید که قدیم‌ها بیشتر بچه‌ها سر زا می‌رفته‌اند و او جوان است و نباید غصه بخورد، خدا اگر بخواهد بچه بدهد، این قدر می‌دهد که درمانده شود. شاید این بچه قرار بوده بدبخت شود… متعجب می‌شوم که چطور از فاصله‌ی پانزده بیست متری صدای نجوا کردن‌شان را می‌شنوم. از این که فالگوش ایستاده‌ام، خجالت می‌کشم و سرم را دوباره به سوی نور می‌چرخانم. اما هیچ خبر ازش نیست؛ گویی غیب شده، طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته است. سرم را بر می‌گردانم به سوی پله‌ها؛ از مرد و زن هم خبری نیست.

و شب را دوست دارم. هرگاه ممکن شود به بیداری، نه زنده‌داری، می‌گذرانمش…

تا امشب چگونه بگذرد...


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: می‌نویسم که فراموشش کنم ,
[ شنبه 22 شهريور 1392 ] [ 23:4 ] [ آرتمیس ]

حرف مرد

 

 


ده‌ دوازده ساله بودم وبه منزل پدربزرگ پدری‌ام رفتم. پدربزرگ شعبه نفت داشت که در زمان خودش کم چیزی نبود. و تجارت زعفران هم میکرد. صبح و بعد ازظهر به دفترش می‌رفت،‌ خانواده از دفتر او به اتاق یا حجره یاد می‌کردند. در آن دفتر کوچک تعدادی از عمده‌ترین معامله‌گران جمع می‌شدند و به گپ و معامله وقت می‌گذراندند. گاه او بعد از بازگشت از کار با تلفن مظنه می‌گرفت و حتی معامله می‌کرد.

مثل روز در ذهنم روشن است: نشسته بودم و تلویزیون تماشا می‌کردم، ایشان نیز در حال معاملهء تلفنی بود. شفاها حساب و کتاب و قیمت فروش نهایی را اعلام کرد. بعد از اعلام قیمت بلافاصله متوجه شد که در جمع و تفریق اشتباه کرده و به پول آن زمان چیز حدود پنجاه هزار تومان کم گفته است.
پنجاه هزار تومان رقم قابل توجهی بود،
اما ظاهرا طرف معامله گفت که شما قیمت را اعلام کرده‌ای و معامله تمام است.
او با خشم خداحافظی کرد و گوشی گذاشت، اما معامله را به هم نزد، چون حرف زده بود!!

با این حرکت او یکی از مهم‌ترین درس‌های زندگی را به من آموخت، بدون این‌که نیت آموزش داشته باشد. خدا رحمتش کند.



موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: حرف مرد ,
[ شنبه 18 شهريور 1392 ] [ 14:4 ] [ آرتمیس ]

ایکس ها و ایگرگ ها میگن: من دچار خسران شدم و خیلی نسبت بهش دست و دلبازی کردم..
واون لیاقت بخشش هایم را نداشت!!

اما خودم فکر میکنم لیاقت داشتن خودم و صداقتم را نداشت!!
در سکوتم حرف ها بود او نفهمید!!!از جنس همون سکوت هایی که در نوشته های پیشم گفتم...
شیطان درونش مثل اسب شیهه میکشید...خودش غافل بود.. صداش داشت گوشامو کر میکرد..
قلبم فشرده شده بود .. به آخرین تابلویی که کشیده بودم نگاه کردم.. خیره شدم به کوه بزرگی که عظمت تنهاییمو تویش به تصویر کشیده بودم.
یاد حرفش افتادم که گفته بود اون ابرها هم من هستم!!
حقیقتا هم نقشش در دنیام همین بود.. بااین تفاوت که ابری سیاه بود که من به خطا سفید میدیدمش!!
با سوالش رشته افکارم پاره شد؛
انگار رد نگاهم را زده بود که پرسید: تابلو هایت را هم میخواهی ببری؟
میدونستم میل به خواستنش در اون لحظه ها افسار گسیخته در اوجه...
به سختی نگاهمو بروی پیکرش لغزاندم و پرسیدم: چطور؟ اونارم میخوای؟
یکیشو نشون دادو گفت یادگاری میخوامش..

نتونستم خندم را نگه دارم...
به سختی از جا جستم و در حالی که اتاق را ترک میکردم گفتم: اصل کاری را نمیخوای...بجای اون به فکر تابلوهای یادگاریشی؟؟!! همشون مال تو.
میدونستم تو ذهنش فقط به یه چیز فکر میکنه(( پول)).


همیشه از اینکه به کسی ترحم کنم بیزار بودم.. اینو بد ترین توهین به اون فرد میدونستم.. حتی اگر فقط در دلم چنین میبود.. برای همینم خیلی مراقب احساساتم بودم که حتی مبادا درون خودم به کسی اینطوری توهین کنم!!

اما اون لحظه...تفلک ..چقدر برایم قابل ترحم به نظر اومد... با 30سال زندگی هنوز ارزش گذاری درست را درنیافته بود!! اینکه آخر همه دویدن ها.. هممون یه وجب خاک سهممونه !!

میدونستم با دیده ها و دریافته هایم باید برای خودم خوشحال باشم... اما نبودم..برای اونم میبایست متاسف میبودم و تمسخرش میکردم.. اما نبودم..
حسم فقط ترحم بود...با تم دلتنگی ناشی از سنگین ترین بدرود گویی عمرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
...........
نمیدونم تو ذهنش و دلش چی میگذشت که اینقدر خوشحال بود!! خوش بحالش....
از خودم میپرسیدم..اون فرد یا چیزی که تو ذهنشه..و شادش میکنه تو روزهای سخت مریضی و تنهایی و دردش هم کنارش میمونه ؟؟ کاش بمونه....اگر خدایی نکرده روزی قطع نخاعی یا چیزیش بشه.. اون بپایش میمونه و ازش مراقبت میکنه؟؟!!
چرا باید نگران عاقبتش میبودم.. وقتی اون این همه از نبودنم و رفتنم خوشحاله...ولی دست خودم نبود.. در برابر شادیش ... من نگرانش بودم...نگران روزهای تلخش...هرچند خودم اون روز در یکی از تلخترین روزهای زندگیم بودم درحالی که اون بجای اینکه کنارم باشه.. روبروم بود...حیف!!!
حیف ....که سعی من و دل باطل بود!! اینروزا این جمله شده تکه کلامم!!


انگار گوشهای سنگی اش نشنیده بودن: عاقبت خاک گل کوزه گری خواهیم شد...


با زمزمه این جمله فضای سنگین حاکم را ترک و به پیشواز خداحافظی از صاحب خانه ام رفتم..


موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسب‌ها: خسران و ترحم,
[ شنبه 4 شهريور 1392 ] [ 5:18 ] [ آرتمیس ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

چو جانان نباشد تن من مباد................ درود بر همه دوستان فرهیخته و فهیمم. با تخلص آرتمیس در خدمت شمام شاعر و نویسنده و پژوهشگر و نقاش و حقوق دان هستم این وبلاگ را برای این ساختم تا هر چه می خواهد دل تنگم در جایی ثبت کنم بلکه رد پایی باشد برای نشاط و آرامش و ریکاوری خودم و دوست دارانم در روزها و لحظه های سخت زندگی . چیزی شبیه حیاط خلوتی دوستانه به زودی بخشی مختص مشاوره حقوقی نیز در وبلاگم راه اندازی خواهم نمود تا درخدمت عزیزان نیازمند باشم و بدین طریق زکات دانش خویش را به بهترین وجه ممکن ادا نمایم. سپاسگذارم *****حضورتون خیر مقدم و لبریز عشق*** ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ ___________________ _________@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ ______@@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@ _____________________________ __@@@@@____________@@@@@ ___@@@@@__________@@@@@ ____@@@@@________@@@@@ _____@@@@@______@@@@@ ______@@@@@____@@@@@ _______@@@@@__@@@@@ ________@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@@@ __________@@@@@@@@ ___________@@@@@@@ ____________@@@@@@ ________________________ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ █████____█████ ___██♥◊◊◊◊██_██◊◊◊◊♥██ _██♥◊◊___◊◊█_█◊◊___◊◊♥██ ██♥◊◊_____◊◊█◊◊_____◊◊♥██ ██♥◊◊______◊◊◊______.◊◊♥██ ██♥◊◊_______◊________◊◊♥██ _██♥◊◊______________◊◊♥██ __██♥◊◊___________◊◊♥██ ____██♥◊◊_______◊◊♥██ ______██♥◊◊__◊◊♥██ ________██♥◊◊ ___________██♥◊◊ _____________██♥◊◊ _______________██◊ مرا اینگونه باور کن: کمی تنها ،کمی بی کس,،کمی از یادها رفته خدا هم ترک ما کرده.... نمیدانم مرا آیا گناهی است؟ که شاید هم به جرم آن،غریبی و جدایی است مرا اینگونه باور کن...... ______♥♥♥♥♥♥♥♥__________♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________________♥♥♥♥♥♥♥♥♥ __________________♥♥♥♥♥♥ ___________________♥♥♥♥ ___________________♥♥ __________________♥♥ _________________♥ _______________♥ ____________♥♥ __________♥♥♥ _________♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥ ________♥♥♥♥♥♥♥♥ __________♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥ _________♥♥♥♥ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ________♥╗╔╗═ ♫╔ ╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚ ╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔ ╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚ ஜ۩۞۩ஜ imanஜ۩۞۩ஜ .. ღ ღ ღ... I Love you .I Love you ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love
آرشيو مطالب
دی 1393
خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 فروردين 1392
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 998
بازدید کل : 42316
تعداد مطالب : 411
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1