تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان زندگی
زیباست و
آدرس
zendegi.zibast.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
خیلی دلم میخواد تصویر کسایی را که ازشون براتون حرف میزنم را نشونتون بدم...ولی گویی اقتضای امر بر این میره که نگذارم...
حالابگذریم که چند بارم سعی کردم و نتونستم...
.
در یکی از روزها که برای ناهار در دل طبیعت بودیم نزدیکیهای چل چشمه یه پرنده بزرگ ترکیبی از مرغ ماهی خوار و لک لک دیدم اما دقیقا نفهمیدم گونش چیه!!
که از روی غریزه داشت 6تا تخم را با نوکش در لانش مرتب میکرد...که اگر عکس را میدید همه میفهمیدید که بجای 6تخم..6عدد توپ کوچک در سایز توپ بیسبال در لانه بود!!
من اون پرنده را دیدم که با چه وجد و وسواسی با اونها سرگرمه....و با خودم به این موضوع فکر کردم که: اون کارش غریزیه..ما ادمها هم چه کارهاییمونو از روی غریزه انجام میدیم مرتب ؛ بدون اینکه برامون سودی داشته باشن!!!!!؟؟؟؟؟
.
عکسشو میخام بزرگ کنم و بزنم تو اتاقم تا همیشه یادم باشه و هواسم به کارها و احساسات غریزی غیر سود مندم باشه!!
از آن روز دشمن بر ما چیره گشت -- که ما را روان و خرد تیره گشت
حوض ماهی سعدیه.... عجب سروهایی داشت.. ادم را یاد شعرهای سرو خرامان خود سعدی مینداخت!!
دروازه قران و بابا کوهی را بیاد خاطرات شیرین کودکی از دست ندادم و خداییش عجب چیزی شده!!
یه سر هم به دوستم زدم و کادوی زایمانشو دادم... یه پسر کاکل زری و ناز اورده خدارو شکر چشاش شیرازی شده و به بابایش رفته!! اسمشم از خاندان هخامنش انتخاب کردن ولی سفارش کرده نگم جایی!!
برای هممونم طبق قولم سکه انداختم و تو شاه چراغ هم ..ان شالله اونم قبوله...
بازار وکیل رفتم..اصلا شبیه قدیماش نبود!!!! شبیه بازار تهران پر پارچه و پرده و.. البته عطاریهایش خیلی جالب بود..
تخت جمشیدم که به حال خودش ولش کردن بخیالشون با چهارتا حصار کشی و شیشه بازی کار حفاظت میراث فرهنگی تمومه.....بعضی کاخاشم که اجازه ورود نمیدادند اصلا!! چی بگم دیگه...!! اتشکده هم که به لطف یه رجل سیاسی که خدارا شکر رفت کنار... خاموش شده و اجازه روشن شدن ندادن...اتشکده ای که هرگز نزاشته بودن خاموش بشه!!سالها!!
لهجمم داشت این اخریا خراب میشد حسابی...
پایگاه هم با مکافات تونستم مجوز ورود بگیرم و ... مستقیم رفتم به سمت حجت چهار و پلاک 252را پیدا کردم.. از ذوق باریدم....به تمامی...
دلم خیلی تازه شد...
فامیلام که به دیدار همشون نشد برم و کلی گله و ناله که دعوت کردیم نیامدی.
عوضش حسابی ترکوندم ....
یه عروسی محلی هم در توابع شیراز رفتم خیلی با صفا بود...عاشق همه چیز اون تجربم شدم... همه چیز شبیه خاطرات پدر بزرگم و شوهرم از کودکیهایشان بود!!! بالاخره منم تجربه کردمو جایتان خالی رقص پارچه یا دستمال عشایری ها را هم رفتم البته به طرزی کاملا ناشیانه!!! بااین همه خودمو در هیات لباس محلی خیلی پسندیدم...
خداییش قدیمیا با اون همه دامنو پارچه و لباس چطوری دستشویی میکردن!!
یه زنی غریبه حنا به دستام بست و یه دعای عجیب و یه انگشت گرگ( مثل گردنبند باید بندازم گردن) بهم داد و گفت برای بارداریت داشته باش همراهت چون به زودی مادر میشی!!
منم در اومدم که وقتی باباش نیست چطور ممکنه.. اما اون حرف خودشو تکرار کرد... مثله این تجربه های فیلمهای جنایی ملودرام شده بود فضا!! اخه من خیره به اتیش و رقص مردها بدورش نگاه میکردم...سینیهای بزرگ مملو از استکانهای ریز چای که دست به دست میگشت و...منگ حرفهای پیرزنه و لمس انگشت گرگ!!!
چی بگم والا.اعتقاد که ندارم...با این حال دارمش خلاصه برای یادگاری
بهترین قسمت سفرم ملاقات با ادمهای عجیب ومتفاوت بود
_________________
آدم با چشمهای کوچکاش، چیزهای بزرگی میبیند. مثل کسانی که از چهرهشان مشخص است که نسبت به طعم تلخ و سنگین قهوه اسپرسو چه حسی دارند، اما برای این که واجب میدانند، لیوان لیوان از آن را سر میکشند – غافل از این که در نوشیدن اسپرسو اندازه نگهداشتن از آداب اصلی ماجراست.
دیگرانی که شکایت و فریب و حمایت ظاهری از دهانشان نمیافتد ولی برای رضای خدا حتی نمیتوانند دو دقیقه حرف حسابی در مورد کارهاشون بزنند.
اگر چیزی بگویند از دژ مصرف مواد مخدرشان یا وقایع جانبی زندگی و زمانهشان است.
من ترجیح میدهم که کسی تیروم تیروم جمال وفایی گوش کند، ارتباط برقرار کند و لذت ببرد و شورش را منتقل کند تا مجموعهء وینیلهای فلان اجرای موتزارت را ردیف کند به منظور پوشاندن گوشهای از کمبودهایی که در خود احساس میکند.
اینطور است که من فعلا احساس میکنم که چایی سرد با طعمهای مختلف طبیعی را بیشتر از قهوههایی که اسم یک خطی ایتالیایی دارند، میپسندم.
سرماخوردگی خفیفی دارم. نمیدانم چهطور عارض شده است؟
تنهایی و بیماری ترکیب عجیبی هستند، البته حالت من بیماری خیلی خفیفی است، اما به هر حال عادی نیست. یک جور بیحوصلهگی سراغم میآید، گاهی شکلی از تلخبینی هم چاشنی آن میشود.
زمانی که از کسی یا چیزی امید میبرم، به خدا واگذار میکنم و بعد از مدتی فقط خاطرهای میماند. اما گاهی از کسی میبرید و او همچنان ولکن شما نیست، ولکن اعصابتان، یا معاشتان، یا روانتان… آدم میماند که چه باید کرد. گاهی یاد فیلم سقوط میافتم. استاد ریاضیاتی که روزی در ترافیک به سرش میزند و در نتیجه شهر را زیر و رو میکند. همیشه از بروز این حالت ترسیدهام.
در رابطههای نزدیک به کسانی که گرایش دارند پایشان از گلیمشان درازتر کنند توضیح میدهم و حتی خواهش میکنم که این کار را نکنند.
گاهی فیلم اولین خون را مثال زدهام، که در آن چند پلیس یک رنجر آمریکایی برگشته از ویتنام را الکی بازداشت کردند و این کار او را چنان از کوره دربرد که چند پلیس را به قتل رساند. زمانی که مقامات عاجز شدند، از فرمانده سابق او میخواهد که بیاید و ماجرا را فیصله دهد. فرمانده میآید و از سرباز میپرسد «ماجرا چیست و چرا چنین آتشی راه انداختهای؟»، رنجر پاسخ میدهد: «خون اول را آنها ریختند».
بعضی از افراد سکوت شما را حمل بر امنیت خود میکنند، غافل از اینکه بعضی سکوتها به انفجار ختم میشود. من از بعضی سکوتها هول میکنم. سکوتهای گسترده، سکوتهایی که سالها ادامه یافته…
***
این نوشته چندی پیش نوشته، اما منتشر نشد. حالا میشود.
نمیدانم درست است یا نه، اما به نظرم شخصی را نمیتوان جدی گرفت مگر اینکه صاحب اثر باشد. من یکی که نمیتوانم جدی بگیرم.
وقتی میگویم اثر منظورم این نیست که صاحب اثر الزاما پهلوی رقابت با کسانی مثل پیکاسو یا موتزارت بزند. اثر میتواند ظاهرا غیرمهم باشد، مثلا یک نوع غذای خانگی که آبدست خاص سازندهاش را دارد. تلاش برای ساختن و آفریدن چیزی را در نهاد آدمیزاد عوض میکند. قدیمیها زمانی که میخواستند کسی را برعرش بنشانند، میگفتند «از هر انگشتاش یک هنر میبارد». به نظرم این جمله یعنی طرف چند بعدی است، در میدانهای مختلف بازی میکند و میآفریند. جمله خوبی است.
از آدمهای ابتر خوشم نمیآید، از آدمهای مدعی و ابتر اصلا خوشم نمیآید.
در روزگار گذشته لزوما همه چیز بهتر نبوده، کسانی که غصهء آن روزها را میخورند احتمالا خودآگاه یا ناخودآگاه ترجیح میدهند که فقط خوبها را به خاطر بیاورند.
حسرت روزگار خوب گذشته، شاید شکلی از افسوس از گذر عمر است. متاسفانه این روند معمولا در آینده هم نسبت به امروز پیش میآید و ما کاری نمیکنیم.
زمانی که کسی یا چیزی را در اطرافت و از نزدیک ببینی که آیندهاش مبارک و تابان به نظر برسد، لذت بزرگی میبری. شاید چون براساس وجود چنین پدیدههایی فردا را روشن میبینی.
یکی از لذتبخشترین تجربههای زندگیام، کشف غیرمترقبه آثار و آفریدههای ممتاز است.
روز گذشته پس از کمی مرتبکاری و آمادهشدن برای زندگی روزمزه از انبوه فیلمهای ندیده یکی را سرسری در دستگاه گذاشتم. پس از گذشت دقایقی از پخش فیلم مستند گربهماهی دریافتم که با اثری جدی مواجهام.
مدتی دیگر که گذشت، تپیدن قلبم در سینهام را حس میکردم. تصور اشتباه نکنید، فیلم حادثهای، هیجانی یا جنسی نیست. در ظاهر همه چیز آرام و عادی است، اما هضم و تحمل لحظاتی از آن برای من مثل کوه سنگین بود:
داستان فیلم در مورد رابطهای است که در فیسبوک شکل میگیرد، رابطهای که در ابتدا هیجانانگیز و پرشور است اما بعد از مدتی معلوم میشود که انگار چیزهایی درست به نظر نمیآید. فیلمسازها و آدم اول فیلم تصمیم میگیرند که ماجرا را پیگیری و از ابهامها پردهبرداری کنند. پرده که میافتد، سازندگان – و بینندگان جدیتر – تکان میخورند…
دوست داشتم بیشتر از داستان فیلم و بخشهایی از آن میگفتم؛ اما نگرانم که بعضی از کسانی که قصد تماشای آن را میکنند، دمغ شوند.
×××
آدمها معمولا دوست ندارند که آیینهء صاف و دقیقی جلوشان گرفته شود. مثلا زیاد پیش میآید که کسی در مورد خودش از دیگری نظر بخواهد، اما با شنیدن نظر بیاشوبد و بجنگند! یادم هست که زمان اکران فیلم سلام سینما، ساختهء محسن مخملباف، عدهای از بینندگان با عصبانیت میگفتند که کارگردان افراد را سرکار گذاشته و تحقیر کرده است. من تصور میکردم که چنین نیست، اما ما رگههایی از خود خودمان را در آن میبینیم و برآشفته میشویم. با این فرض؛ گربه ماهی هم فیلمی نیست که مذاق تمام بینندگان را خوش آید. کما اینکه در وبسایت معتبر روتن تماتوز میبینیم که نظر کارشناسان مساعدتر از بینندگان است.
آدمها نوعا دوست دارند تحسین شوند و محبوب باشند. شبکههای اجتماعی – در راس آنها فیسبوک – در اصل قرار است که پیوندی باشد بین آدمهای آشنا، اما از نگاهی دیگر محل مناسبی است برای ساخت هویتهای مجازی دروغین برای برای برآورده شدن میل یا نیاز به تحسین و دوست داشته شدن. اما سوال این است که ما به چیزی میگوییم دروغین یا دروغگویی؟ به فرض مثال اگر من عکسهایی از خودم بگیرم و آنها را شدیدا ویراش کنم و برای مشاهدهء افراد موردنظر منتشر کنم، دروغ گفتهام؟ اگر سرم را روی بدن یک ورزشکار بگذارم چهطور؟ پرپشت کردن مو و صاف کردن افراطی پوست چه فرقی دارد با مونتاژ سر و بدن؟ آیا در ذات شباهتهای آشکاری ندارند؟ اینها محل بحث است، اما زمانی که چند تا هویت مجازی دیگر به شکل خانمها و دختران دلربا درست کنم و از طرف آنها پای عکسهایم قربان صدقه بگذارم، آنگاه تقریبا قاطعانه میشود گفت که دروغگو و فریبکار هستم.
یک منظر بحث این است: چرا چنین کردهام؟
گربهماهی بدون اینکه از ابتدا بخواهد، وارد این بحث میشود. کسی که امثال این دروغها را میگوید قصد شیادی و جنایت نداشته است، صرفا میخواسته به آرزوها و رویاهای از دست رفتهاش پر و بالی بدهد. در واقع او در زندگی شخصی صبور و فداکار است، ایثار میکند. خود را وقف خانواده کرده، قریحه هنری دارد، رفتار نرم و دوستانهای نیز دارد. اما بازیای را آغاز کرده که امکان دارد نتایج ناخوشایند غیرمترقبه داشته باشد. او هویتهای مختلفی در فیسبوک ساخته و آنها را مدیریت میکند، در عوض این کار به غیر از تحسین و توجه چیزی نصیبش نشده است (چیز بیشتری هم نمیخواسته).
زن میانسال چاقی که ساعتها از روز را به بیمارداری و تیمارداری میگذارند و رویاهای جوانی و استعدادهایش را بر باد رفته میبیند، و اکنون به ساخت هویتهای مجازی عامهپسند مشغول است و بدین وسیله چیزهایی که دوست داشته در واقعیت زندگی غیر مجازی خود بشنود، در پیامهای فیسبوک میبیند. با او چه برخوردی میتوان کرد؟ چهقدر میتوان سخت گرفت؟
گربهماهی را گیر بیاورید و تماشا کنید، توصیه اکید میکنم؛ حتی خواهش میکنم. تماشا کنید و بیندیشید. هنگامی که فیلم تمام شد، من در تنهایی نیمه جلوی تلویزیون کف زدم. چون به نظرم رسید که یکی از بهترین فیلمهای زندگیام را تماشا کردهام.
عنوان از متن ترانه یکی از آهنگهای کلد پلی گرفته شده است.
تازگی میبینم که عدهای، برای اینکه واکنشها و در نتیجه اتفاقهای مورد نظرشان رخ نمیدهد، عدهء دیگری را بیغیرت میدانند و مینامند. نکته این جاست که عدهء اول غالبا پشت رایانهشان در گوشهای از این دنیا مخفیانه کز کردهاند و با نامی که همیشه مستعار است، از آن پشت کوس شجاعت و غیرت و مبارزه میزنند. عدهای که به بیغیرتی منتسب میشوند هم افراد و گروه مشخصی نیستند، بلکه کسانی هستند که ظاهرا حاضر نمیشوند رهبری رهبران غیور و شجاع اما پنهان را بپذیرند.
پاتوقهایی در وب هست که تقریبا به نوعی پایگاه ارزیابیکنندگان غیرت شده است، این وبسایتها معمولا آکنده از عناوینی است چون: «همراه شو عزیز»، «من فلان حرکت مبارزاتی را میکنم، شما چطور»، «… جلاد باز هم چه کار کرد»،. البته برای تنوع هم که شده، گاهی عکسهای فلان هنرپیشه زن یا فیلم دوربین مخفی از شوخی بیمزه با دوست دختر هم چاشنی ماجرا میشود.
نگارنده باور دارد که بخشی از مشکلاتی که امروزه برسر ما آمده، از رفتار و منشی ناشی شده است که امثال ارزیابیکنندگان غیرت دیگران دارند. غیرت، پرخاش های هیجانی و شلوغکاری نیست، این کار نامش مبارزه هم نیست. غیرت حقیقی نگاهکردن به آیینه و پرسیدن این سوال است: «مشکل من چیست؟ مشکلات من چه سهمی در پدید آمدن وضعیت حاضر دارند؟».
فکر کردن یک مهارت است، مثل نوشتن یا آشپزی. اما متاسفانه در درسهای (معمولا به درد نخوری) که در مدرسه به تو ارائه میشود، خبری از شیوه های فکر کردن نیست. بنابر این سعی کن که حتما منابعی پیدا کنی و آن را بیاموزی.
در طول زندگی در این دنیا، فقط یک بدن و یک پدر و یک مادر خواهی داشت. این سه چیز را با هزاران میلیارد هم به دست نخواهی آورد، فکر می کنم همین قدر کافی است و نیاز به توصیه خاصی در مورد چیزهای نایاب نیست.
در دورهای از عمرت، به این نتیجه میرسی که اطرافیان (خصوصا والدینت) اشتباهات خیلی زیادی کرده و میکنند، آنها همچنین به اندازهای که تو فکر میکردی دانا نیستند و وجودشان خیلی اوقات باعث دردسر است. اما چندین سال بعد کم کم متوجه میشوی خیلی بیش از آن چه فکر میکردی شبیه آنها هستی. با هر دو حالت عادی برخورد کن.
بار دیگری که هواپیما سوار شدی، هنگام اوج و هنگام فرود به قطعات کوچکی که مجموعا شهر را تشکیل میدهند توجه کن، و به این فکر کن که چیزهایی که آدمها برای به دست آوردنشان شکم هم را میدرند چقدر کوچک است.
با خودت مهربان باش، این تنها راهی است که با دیگران حقیقتا مهربان باشی.
تنهایی در ذات بشر تنیده است، هیچ عشق و دلبستگیای در زندگی باعث نمیشود از این تنهایی ذاتی خلاص شوی. یادت باشد که مشکل در عشق یا دلبستگی تو نیست، تنهایی سرنوشت آدمی در این دنیاست.
به نظر دیگران توهین نکن، اما گرفتار آنها نشو.
دنیا خیلی سختتر از آنی است که بتوان ناگهان تغییرش داد یا متحولش کرد.
گوش کردن به حرف دیگران را بیاموز، از سادهترین و سختترین مهارتهایی است که خواهی آموخت.
اگر خواستی غیر عرفی رفتار کنی، بدان که این عمل تاوانهای سختی دارد. عرف برای دفاع از خودش بازوهای فراوانی دارد. حتی بیشتر از هزار هشتپای به هم پیوسته…
مواظب استخوانهایت، خصوصا دندانهایت باش.
حرفهای ما را بشنو، به آنها فکر کن و سپس همهاش را فراموش کن.
بعضی از کلمات و عبارات هست که به کارشان میبریم، بدون این که روی معنایشان درست فکر کرده باشیم. اندیشدین و بحث روی معنی کلمات گاه یک بحث تمام عیار فلسفی است؛ تا جایی که بعضی میگویند که فلسفه چیزی جز بازی کلامی در مورد معانی و مفاهیم نیست. بگذریم.
صحبت کلمات بود؛ بعضی از کلمهها دال بر مدلولهایی هستند که آن مدلولها در ماهیت خود پیچیدهاند: عدالت، زیبایی، آزادی، روح و… چنین مفاهیمی قرنهاست ذهن آدمها را مشغول کردهاند. متفکران در طول زمان به اشکال مختلفی این مفاهیم را تعریف یا احصاء کردهاند.
من اسیر معنای گروهی از کلمات هستم و نسبتا زیاد به آنها فکر میکنم (بدون این که الزاما مدلول پیچیدهای داشته باشند). گرچه نمیتوانم تعریف روشنی از آنها بدهم، ولی تشکیل دهندهی بخش مهمی از نظام فکریام هستند: کیفیت، بصیرت، نگاه، پیچیدگی، تعادل، صلح و گوناگونی. فیالمثال میاندیشم که کیفیت چیست؟ آیا میتوانم بدون این که مثالی بزنم یا موردی ذکر کنم مفهوم کیفیت را به روشنی مشخص کنم؟ یا چرا دنیا این قدر به نظرم متعادل میآید، چه کیفیتی در آن وجود دارد که من به تعادل تعبیرش میکنم؟ پیچیدگی جهان چه ارتباطی به پیچیدگی و گوناگونیاش دارد…
و دست آخر میاندیشم که ما در این دنیا بدون مکث زندگی میکنیم، گاهی به نظر میآید یا باید مکث کرد و یا زندگی.
تا یکی دو سال پیش، وقتی به یاد کارهایم میافتادم، عذاب میکشیدم: موهایم بلند شده، دارایی تکلیفش روشن نشده، هنوز برای عادات غذاییام فکری نکردم، باید زیرپوش بخرم، خیلی وقت است که به فلانی زنگ نزدهام، آن مقاله را هم که نخواندم، دیویدیهای کرایهای را هم باید پس بدهم، راستی فلانی ازم پنج تومان میخواست، چک پانزدهم را چه کار کنم؟…
بعد از روی بیچارهگی غر میزدم (درونی یا بیرونی): چرا تمام نمیشه؟ خسته شدم دیگر، مثل سگ بدو، چرا آرامش ندارم… بقیه چیکار میکنن؟
یک روز اما ناگهان نگاهم عوض شد: خوب تمام بشه که چی؟ توی قبر بخوابی؟ بیکار بنشینی که چه بشود؟ و بعد با خودم فکر کردم چقدر خوب است که آدم مدام بتواند بجنبد و حل کند و مدیریت کند و نتیجه کارهایش را ببیند. فهمیدم که تا زمان زنده بودن اوضاع به همین منوال است، پس چرا سعی نکنم رقصان طیاش کنم؟
گاهی نام و نشان طراح یا سازندهی لباسهایی مثل کت و پالتو را با چند کوک ضعیف به سر آستین دست چپ میدوزند. بعد از کمی اندیشیدن به این نتیجه رسیدهام که احتمالا این عمل برای تشخص، تمایز و هویت بخشیدن به لباس در هنگام خرید ابداع شده است. توجه دارید که در فروشگاهها اکثر لباسها در کنار هم آویزان هستند و فقط قسمت عرضی آنها دیده میشود؛ و خوب این ابتکار بدی نیست که در همین فضای نسبتا کم، نام سازنده را به خریدار نشان داد یا یادآوری کرد.
اما هر چه فکر کردم متوجه نشدم که چرا بعضی از پوشندگان این گونه لباسها بعد از خرید، خود را از شر این آرم راحت نمیکنند؟ در مواردی حتی دیدهام که پوشنده در نمایش، حفظ و مراقبت از آن تلاش شایان توجهی بذل میکند!
امروز با گریه از خواب پریدم. چون خواب بدی دیدم ...در کل امروز حال خوشی نداشتم: غصهدار بودم و آمادهی فرو غلطیدن در «افسردگی». معمولا بلد نیستم چطور از حال ناخوش بیرون بیایم، پس صبر میکنم که با گذر زمان ناخوشی مرتفع شود. گاهی هم کارهایی میکنم که حالم بدتر و بدتر میشود.
به نظرم (حرکت) ضد افسردگی است،
حتی کار کوچکی مثل ظرف شستن. از طرفی بطالت با افسردگی رابطهی مرموزی دارد: هر کدام نوید دهندهی دیگری است. مدام صحبت کردن از بدبختیهایی که حس میکنیم فقط برای ما است نیز بیفایده است و بوی خودخواهی هم میدهد، همه مشکل دارند. بدتر از همه هم این است که دلمان برای خودمان بسوزد و فکر کنیم که خیلی حیف شدهایم و لایق خیلی بهتر از این بودهایم. اصلا چنین چیزی چیست، چه کسی وعده بهتر از این به ما داده بوده؟!!
چیزهایی که برای آنها غصه میخوریم گاهی واقعا شوخی هستند. نشان به این نشان که معمولا بعد از گذشت مدتی و با نگاه به پشت سر، با خود فکر میکنیم: چطور از پیشآمد چنین چیز کم اهمیتی این قدر بیتاب شدم؟
بعد از این فکرها قطعاتی از یکی از فیلمهای محبوبم را تماشا کردم، چیزی خوردم،
با دوستی که عازم سفر است تلفنی خداحافظی کردم،
برای اسبابکشی پیشرویم نقشه کشیدم،
این مطلب را نوشتم (بار اول اتفاقی پاک شد اما از رو نرفتم و دوباره!)، لباسها را در ماشین لباسشویی ریختم و شاید حمام هم بکنم.
در زندگی گاهی به پشت سر نگاه میکنی و میبینی که با این که میخواستی همه چیز خوب بشود، اما نشد: دوستها به نادوستی گرویدند، موقعیتها از کف رفت، بخش بزرگی از زندگی گذشت، پیوستها به گسست بدل شد و خاطرهها مدام آزار میدهند. احساس میکنی که اکثرا زنده هستیم ولی زندگی نمیکنیم. معمولا مراد افراد از به کار بردن عبارت «زندگی کردن»، عیش و عشرت کردن است. منظور من این نیست، منظورم زندگیای است که ارزش داشته باشد؛ و زندگیای که پیرامون مفهومی نباشد، ارزشی ندارد.
این روزها مصرانه فکر میکنم که تنها چیزی که نجاتمان میدهد یافتن هدفی است که به زندگیمان معنی و مفهومی بدهد.
زندگی میکنم. اشتباهاتام را میشمرم. بدهیهایم را میدهم. شبها بدخوابم. عکس پروفایل فیسبوکم خوشگل نیست. اطرافیانم کمتر شدهاند. بیشتر در خانه میمانم. عکس میگیرم. در یک وبلاگ عکاسی یادداشت میگذارم. دیگر گیاهخوار نیستم. همچنان خیلی خیلی چیزها هست که دوست دارم بفهمم و یاد بگیرم. هنوز نه وام گرفتم و نه یارانه و نه ارز کاری و نه هیچ سوبسید دیگری. حس و حال کار ندارم. نه بازوی آنچنانیای دارم و نه حاصل کارم این روزا دسترنج شناخته میشود.
بیرون از من: کسانی که از روشدن پروندهها بیم دارند، و میخواهند این چند ماه «یکجوری» بگذرد.اگر بدانند که نقشه چیست احتمالا ترجیح میدهند صد پرونده رو شود، اما نقشه نگیرد.
دوستی تماس گرفت؛ حرفهایی زد که احساس کردم حالاش چندان روبهراه نیست. در آن زمان دیدم کاری از دستام برنمیآمد و از آن لحظههایی بود که آدمی باید منتظر بماند تا بگذرد. دلم را به این خوش کردم که این دوست باراندیدهتر از آن است که چنین لحظاتی از پا درش آورند. صبح که برخواستم، یکی از اولین کارهایم تماس با او و جویاشدن احوالاش بود. گفت که تمام شده – البته شاید منظورش این بود که موقتا تمام شده است.
احساس کردیم که باید با هم بخندیم، به ریش خودمان، به ریش دنیا. یادآوری کردم از خاطرهای که زمانی برایم تعریف کرده بود:
در اولین سالهای بعد از نوجوانی، روزی رسید که احساس کردم خیلی عاشقام و «آن آدم را پیدا کردهام». اما این رابطه بالاخره پژمرد، هر کاری کردم که چنین نشود اما شد.
در یکی از آخرین تلاشهایم، با او تماس گرفتم که برای آخرین بار باهم صحبت کنیم، با اکراه و حالت «من الان از دنیا بیزارم» بالاخره پذیرفت و وقتی برای ملاقات به من داد! زمانی که به محل قرار – که دفتر کار بود – رسیدم، دیدم در ناگهان باز شد و آقا در حال فرار از دست دو خانم که با ناز و ادا و اطوارهای آنچنانی و سرنگهای پرشده از آب در دست دنبال سرش میدویدند. در حال آببازی و سر و صدا.
از یادآوری این خاطره خندید. گفتم که خبر نداری از امثال این موقعیتها برای من.
خواست که یکیاش را بگویم. تعریف کردم: «یک بار کسی پشت تلفن حرفهایی به من زد که شنیدن با وقار هر جملهاش سخت توان میخواست. حرفهایش که تمام شد، گفت: حالا برم کمک مامانم، بعد با هم حرف میزنیم». حتی گوشی تلفن در دست من خشکاش زد.
باز هم خندیدیم، شاید چون رویمان نمیشود جلوی هم گریه کنیم.
زمانی نوشتم: «اگر دو چیز نبود، این دنیا جهنم میشد: یادگرفتن و محبتورزیدن».
راستاش باورم همچنان همین است، اما زمان میگذرد و برداشت ما از باورهامان تازه میشود.
به عنوان کسی که گاه نسبت به زندگی پرتلاطم عاطفیاش نگاه غمانگیزی دارد؛ شاید به تسامح و با زبان کوچه و خیابان بتوانم بگویم که «دوستداشتن از آموختن نامردتر است!».
کمتر دیدهام که کسی از یادگرفتن دمغ شود یا ضربهای بخورد، اما خب برعکساش… خودتان بهتر میدانید.
دوستداشتنها معمولا چاشنی خودخواهی، سلطهجویی و تملکطلبی دارد؛ تا حدی که گاه کسانی را دوست میداریم که به نظر میرسد درک درستی از دوستداشته شدن ندارند.
شاید هم ما در مواجهه با دوستداشته شدن چنین هستیم – یا بودهایم.
هر طور که باشد، عشق در بسیاری موارد مثل اجل معلق است و در هنگامی که اصلا انتظارش را نداری چون صاعقه بر سرت میخورد.
متاسفانه خیلی اوقات عشق گاز میگیرد، بدل و آلوده به چیزهای دیگر میشود. حتی گاهی جای خودش را به نفرت میدهد.(( ما هستیم که این بلا را سرش میآوریم.))
اگر میخواهیم بگوییم «اما اینها عشق حقیقی نیست»، بهتر است قبل از گفتن این سخن دستگاه عشقحقیقیسنج را عرضه و مهیا کرده باشیم. اصلا فرض بگیریم که گویندهء این رای، عارف عشق حقیقی است و سخن حقی میگوید، اما من میخواهم از زبان لئونارد کوهن پاسخ بدهم:
مهم نیست که چگونه کل ماجرا به بیراهه رفت
این احساس مرا تغییر نمیدهد
کوهن؛ **درمانی برای عشق نیست**
شاید کسانی باشند که به این روال خو کردهاند؛ سالها پیش در توصیف دوستی میگفتم «فلانی ظاهرا یکی از مشغولیتهایش این است که بگوید: بچهها بریم عاشق بشیم».
اما من دردم میگیرد، خانمها و آقایان من خیلی خیلی دردم میگیرد. من دردم میگیرد از اینکه چیزی که دنیا نیاز حیاتی به آن دارد چنین هدر میرود و در واقع به زبالهدان ریخته شود.
چون صحنههایی از یتیمخانهها دیدهام که کودکان در تختهایی چون قفس در تنهایی میگریستند،
من زنی را دیدهام که سر کوچه روی چمداناش نشسته بود چون نمیدانست قهرش را کجا ببرد،
من مردهایی دیدهام که تمام هستیشان را گذاشتهاند که زندگی مورد نظر خانم را تامین کنند و وقتی که آن زندگی تامین شد بابت شکم برجسته و کلهء طاسشان مسخره شدند،
من دیدهام جوانانی به نامهربانی نگاه و به تیر بسته شدند،
من دخترهایی دیدم که سالهای معصومیت و طرواتشان در جستوجو و کشمکش یافتن یک رابطهء سالم و ساده تمام شد…
**محبت میتواند بازدارنده بسی از این غصهها و فجایع باشد، در صورتی که درست خرج شود.**
سالها پیش به دلالت غیرمستقیم دوستی – که شنیدم دیگر در این دنیا نیست، برایش مغفرت طلب میکنم – به ذهنم افتاد که از یادگرفتن توقع خاصی نداشته باشم.
اکنون ذات یادگرفتن و دانستن برایم جالب و جذاب است، و منتظر نیستم که این مزرعه زود به ثمر برسد.
یاد میگیرم، چون دوست دارم یاد بگیرم.
چیزهای مختلف یاد میگیرم بدون اینکه طمع کنم از این آموختهها چه نصیبم میشود. البته بسیار پیش آمده که پارههایی از یادگرفتهها مسیری تشکیل دادهاند و در رسیدن به مقصود راهم را آسان کردهاند، اما این معمولا بدون نقشه و برنامهریزی رخ داده و به نظرم قشنگترین قسمتاش نیز همین است.
ببنید که دنیای ما چهقدر قشنگ میشود اگر بتوانم در پاراگراف بالا یادگرفتن را با دوست داشتن جایگزین کنم: «… اکنون ذات عشقورزیدن و محبت برایم جالب و جذاب است، و منتظر نیستم که این مزرعه زودتر به ثمر برسد. محبت میورزم، چون دوست دارم محبت بورزم. کسان مختلفی را دوست دارم بدون این که انتظاری از دوست داشتنشان داشته باشم. البته بسیار پیشامده که پارههایی از محبت مسیری تشکیل دادهاند و در رسیدن به مقصودی راهم را آسانتر کردهاند…».
در لحظهی اولی که یه دوست از من خواست که در مورد دردسرهای زن بودن بنویسم، به فکرم رسید که زن بودن که دردسری نداره؛ شاید به این خاطر که هیچ وقت نخواستم یه مرد باشم و همیشه از جنسیتم راضی بودم. ولی بعد که بیشتر فکرکردم دیدم که کلن بودن ما توی این دنیا، و ازهمه بیشتر توی ایران، دردسری بیش نیست و اگر بخوام این دردسرها رو بنا به جنسیت تفکیک کنم دردسرهای زن بودن از نظر من موارد زیر میتونه باشه:
زنها سرشار از عشق و مهر و محبت زیادند که همین باعث دردسرشونه. بار این همه عشق چیزی جز درک تنهایی و دلتنگی عمیق نیست. هر چند که به نظرم این دلتنگی و تنهایی غنایی به روح می ده که شاید از لحاظ شخصیتی اونا رو خیلی فراتر از مردها میکنه. چیزی که لیاقت مادرشدن – که به نظرم یه جورخداییست – رو برای اونها به همراه میاره. اما بدبختانه این همه عشق همیشه توقعاتی رو به همراه میاره که هیچ وقت جواب نمیگیره و برای همین همیشه ناآرومیهای یک زن بیشتره. شاید بشه به طور خلاصه این طور گفت توقع زیاد از عشق بدون اینکه هیچ وقت این توقعات برآورده شه.
بعضی صفات هست که به نظرم صفات ذاتی زنها محسوب میشه؛ حسادتهای زنانه و وابستگی شدید به یه مرد و بعد هم احتمالن بچه. به نظرم این صفات به شدت باعث دردسره و من همیشه به نوبهی خودم از چنین حس هایی گریزونم.
اگر نصف شب دلت گرفته باشه و هوای قدم زدن تو کوچه پس کوچههای شهر به سرت زد باید زیر پتو از این ور به اون ور غلت بزنی اما این قضیه رو کلن بی خیال بشی. آخه امنیت روحی و روانی و و جانی کجاست (نصفه شب که البته جای خود داره سر شب هم والبته هر وقت دیگه).
اینکه مردها کاملن بی توجه به سطح اجتماعی به خودشون این اجازه رو میدن که هر رفتاری با زنها داشته باشن [از جمله] نوع برخورد و نگاه و شکستن حریم خیلی خیلی شخصی زنها.
اینکه تصوری که نسبت به زن میره اینه که اون هست و ظاهر شده برای عرضه شدن.
اگه تصمیم به جدایی از خونواده بگیری و دلت یه زندگی مستقل بخواد (حالا به هردلیلی) به جز ازدواج اصلن پذیرفته نیست و محاله که در چنین مواردی پشت سرت حرف و حدیثی نباشه .
اینکه روابط قبل از ازدواج برای زن ها یعنی ناپاکی… و سرکوب شدن و احساس بدی که از لحاظ جسمی به خاطر چنین افکاری که به خورد زنها داده شده تمام شخصیت اونا رو متزلزل میکنه و تحت تاثیر قرار میده. هزار جورمعاینه شدن برای اثبات اینکه مبادا دست از پا خطا کرده باشی چیزی نفرتانگیزتر از این نیست که تو اختیار حتی بدن خودتو نداشته باشی .
تقسیم نابرابر وظایف زندگی و زیاد بودن مسئولیتهای یک زن در زندگی مشترک به خاطر تفاوتهایی که توی خانوادههای ایرانی اکثرن بین دختر و پسر گذاشته میشه و تربیت از اساس نادرست و دلسوزیهای بیجایی که به خاطر جو مردسالاری گذشته که تاثیراتش کماکان وجود داره و مردها رو حتی از کارهای شخصیشون معاف میکنه.
کلن دردسر زن ایرانی بودن و تحمل قوانینی که توش ذره ای عدالت دیده نمیشه… حتی شنیدن یه چنین چیزهایی روان من یکی رو که به هم میریزه؛ مثلن قوانینی که برای حضانت بچه هست و…
پوشیدن حجاب تیرهای که انگار روی قلب آدم کشیده میشه. گاهی فکر میکنم واقعا این وسط زورشون فقط به زن رسیده، شستشوی دل و چشم ناپاک که اصلا حرف مفت است.
بحث دوچرخه سواری و مسافرت های تک نفره و… گفتن نداره.
اینکه توی ایران به زن کمتر به چشم انسان نگاه میشه و یا تفکرات غلطی که در مورد سطحی و مبتذل بودن دنیای زن ها میشه تفکراتی که تمامن حول محور مسخرهی زن و مرد میشه همیشه حرف از دفاع از حقوق زنهاست که به نظرم این بزرگترین دردسره اینکه مدام حس کنی داره یه حقهایی ازت ضایع میشه اینکه نیاز داری که ازت دفاع بشه…
توقعی که برای زیبایی از یه زن میره. البته اینکه به زیبایی اهمیت بدی و اینکه زیبایی زنها یکی از مواردیست که به نظرم جهانو به شدت تلطیف میکنه و اینکه هر کسی دوست داره زیبا باشه، [در این موارد] این یه دردسر نیست. اما نوعی توقع، که فکر نمیکنم نیازی به توضیح داشته باشه، اینه تو مجبور باشی دست به هر ترفندی بزنی که زیبا بشی و به خاطر خودت نباشه، بلکه به خاطر چیزی باشه که تو رو تا حد یه جنس زیبا تقلیل میده.
هر روز که از روز قبلم بهتر میشم... اینم از لطف خداست...سپاس گذارشم بخاطر چیزی که هستم و چیزی که حمایتم میکنه تا باشم...
.
من خودم متوجه قوی بودنم نبودم... از حرفهای اطرافیان و برخوردهاشون فهمیدم که قوی هستم واقعا...اینم دوباره میگم مدیون خدا و سپس خودمم..
.
کاش خیلی از زن ها میتوانستند قدر خودشونو بدونن .
اونوقت هرگز اشکهاشونو بیهوده...ذهنتشون را برای هر نالایقی... و مهمتر از همه عمر کوتاهشون که بزرگترین هدیه خدا هست بهشان را بیخودی... بخاطر هر علف هرزی.. هدر نمیدادن!!!
.
فقط میتوانم بگم خدا ر ا شکر...
من همیشه خودم را زن خوش شانسی میدانم.... چون به ارزشهای انسانیم پایبندم ..
و اینکه هر روز صدای خدا ر ا میشنوم که بهم میگه دوستم داره و دست حمایتگر و ایمنش را در لحظه های زندگیم میبینم...
وقتی همچی دارم.. دیگه چی میخواهم؟؟!!
افسرده که نیستم این چرت بود خداییش... اما ناراحت هستم و اینم کاملا طبیعیه.. چون دارم مرحله سوگ و فقدان را طی میکنم...
اینم حق طبیعیه دلمه و اجابتش میکنم تا به سلامت این دوران را دلم طی کنه...
آخه ما همه در قبال خودمون مسئولیم... هر حسی صرف اینکه مال خودمونه قابل احترامه.. و نباید سرکوبش کرد.. باید ریختش بیرون.. حسش کرد و باهاش لحظاتی را به تمامی زندگی کرد...
و این دقیقا همون کاریه که من میکنم...
این بهترینو درست ترین راه رسیدن به تعادله!!
من از حال و هوای الانمم لذت میبرم.. کدوم ادم افسره از احساساتش لذت میبره...
سه روز پیش بود، وقتی رسیدم خانه، دیدم پستچی آمده و بستهای داشته ام و نبوده ام که بگیرم. ۵-۶ دقیقهای راه هست تا دفتر پست. توی راه فکر می کردم که چی هست. من که منتظر چیزی نیستم. یک حدسایی زدم و وقتی رسیدم دیدم بسته از ایرانه؛ یک کادو با یک کارت. چند روزی البته زود رسیده بود با حساب و کتاب فرستنده.
کادو را هر جورش را آدم دوست دارد. ولی وقتی پستچی بیاورد، یک مزه اضافه هم دارد، مزه اینکه، وقتی نمیبینندت هم به یادت هستند. این مزهٔ شیرین هست، وقتی تلفنی داری از یک دوست که نگرانت است. نگران یک کلمه در فیسبوک. این همان مزه ایست که وقتی یک pm میگیری که کاری ندارد جز احوالپرسی میچشی. وقتی امیلی میرسد یا آفلاینی از دوستی که به قول یکیشان "خیلی برای آدم آشنا هستند".
قول داده بودم به خودم که این جا غُر نزنم و بگذارمش برای وقتهایی با حس و حال خوب یا حداقل نه خوب و نه بد. ولی به قول آقا ابراهیم حامدی : "آدم به خودش قول بده و زیرش بزنه ایرادی نداره، به کس دیگری قول بدی و بزنی زیرش بَده."
الان شده ۳-۴ ماه که احساسی دارم که اگر در یک کلمه خلاصهاش کنی میشود "مزخرف". هر روز را شب میکنم فقط برای انجام وظیفه. مطمئن هستم که فقط دامن من را نگرفته. مشترک است بین هم سنّ و سالیهای ما. برای گذران زندگی و بی برنامه زندگی کردن، آزار دهنده شده. هر روز خبر بد شنیدن، دیدن اینکه سردرگمیهایمان در حال زیاد شدن است تا کم شدن، دیدن افراطها و تفریط ها، دیدن ضعفها و دانستن اینکه خیلی وقتها سر خودمان را هم داریم کلاه میگذاریم و مشکلاتمان عمیق تر، خیلی عمیق تر، از آن است که در ظاهر نشان میدهیم، همه اینها کم کم اثرش را میگذارد. خیلی نرم و آرام.
اینها معنیش نارضایتی نیست. معنیش این است که خیلی وقتها هدفمان را گم کرده ایم و دور خودمان میچرخیم بدون اینکه دلیلش را بدانیم. فقط امید داریم به آینده. این هم شاید به نوعی سلب مسئولیت از امروز خودمان باشد. ولی به هر حال تنها چیزیست که زیاد داریم و چه خوب که این یکی را زیاد داریم.
آدمهای ساده را دوست دارم. ... همان ها که بدی هیچ کس را باور ... ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است. بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان می زند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد. آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب " آدم" می دهند...
این جملهها آشناست، این روزها توی فیسبوک میچرخه. هر کسی گفته صاف زده به هدف.
دیشب خیلی شب عجیبی از آب در اومد. ساعت8 بود که زدم بیرون یک هوایی بخورم. خیابون امامرو گرفتم و رفتم پایین. یک پیرزنی آروم آروم داشت میرفت، شاید حدوداً ۷۰ ساله، که بیشتر نشون میداد. یک چرخ دنبال خودش میکشید، پر از کیسه. از جاهای مختلف جمع کرده بود. یکراست یاد پیرزنی افتادم که توی فیلم تنها در خانه ۲ بود و به کبوترها دونه میداد. به قیافهاش میخورد مال این محله نباشه. طرفای جنوب بود ظاهرا. ازش که رد شدم، برگشت و نگاه کرد. داشت میخندید، سلام کردم و رد شدم. همینطور که میرفتم، رفتم توی این فکر که چقدر زندگیهامون فرق داره. چقدر ما شاکی هستیم از زندگیمون و چقدر عادت کردیم به غر زدن. همش دنبال اینیم که بالا بریم، و بالا رفتنمون رو همه ببینند.
یادم نیست آخرین باری که تنها راه میرفتم و میخندیدم کی بوده. بیشتر به مشکلات فکر میکنم، و معمولاً هم به این نتیجه میرسم که کاری از دست من بر نمیاد و شانس تو این مورد نداشتم و تقصیر را میندازم گردن شانس و سرنوشت. بعد از بیست دقیقه که رفتم، همان مسیر رو برگشتم. دیدم پیرزن نشسته منتظر اتوبوس، داشت سکهها رو میشمرد که برسه به 200تومان لابد. نمیدونم خونهاش کجا بود، اصلا داشت یا نه، کسی توی خونه منتظرش بود یا نه، هر چه بود از زندگی راضی بود و میخندید.
بعدش هم کوبیدم رفتم یک چیزی بخورم، که این حسم بیشتر شد. خوشبخت بودن، خوب بودن، به فکر بودن، خوشحال بودن، و با شعور بودن هیچ ربطی به این چیزها که خیلیها دنبالش هستیم نداره. فقط کافیه آدم باشیم، ساده باشیم، اونوقت چهره مون خوشبختی رو داد میزنه. لازم نیست به زبون بیاریمش. اونها که صورتشون به آدم انرژی میده، آدمهای سادهای هستند، به معنی واقعی آدمند.
در حین عبور از یک کوچه یک طرفه در برابر ماشینی که در مسیر ورود ممنوع به شما نزدیک می شود چه اقدامی می کنید؟
1. 250 بار نور بالا می زنید
2. به مدت ≤10 ثانیه به صورت ممتد بوق می زنید+ نور بالا می زنید
3. به مدت >10 ثانیه به صورت ممتد بوق می زنید
4. به مدت >30 ثانیه به صورت ممتد بوق می زنید
5. به صورت متناوب (مثل بوق عروس کشون) و با ملودی بوق می زنید
6. خود را تا نیم تنه از شیشه ماشین بیرون می آرین و یه چیزی میگین(هوی یارو.هوی یابو.هوی....)
7. با دست اشاره می کنین که "برو عقب"
8. در فاصله ای معقول می ایستید ماشین رو خلاص میکنین ترمز دستی رو می کشین و منتظر تصمیم فرد مقابل میشین
9. تا فاصله چند میلیمتری سپر ماشین مقابل جلو میرین و یه مرتبه ترمز میکنین(از اون ترمز هایی که منجر به تگری شدن سرنشینان می شه)
10. یه خرده جابجا میشین. عقب.جلو این ور.اون ور. بالا.پایین. تا بالاخره از کنار هم رد بشین و در حین عبور یه چیزی می گین
11. همون شماره 10.ولی در حین عبور یه چیزی نمی گین به جاش با نگاه خیلی چیزهای دیگه می گین
12. همون شماره 10. ولی در حین عبور از هر گونه ارتباط چشمی Eye Contact جلوگیری می کنین و خیلی با آرامش, در حالی که از موسیقی قشنگ داخل اتومبیل لذت میبرین یا با سرنشینان گل میگین و گل میشنوین عبور می کنین
13. از سایر لوازم جانبی ماشین که به نحوی از انحاء اعتراض شما رو نشون می ده , اعم از زدن برف پاک کن , روشن کردن چراغ های مه شکن جلو و عقب , روشن کردن شیشه گرم کن عقب , روشن کردن چراغ های راهنما یا اگه اتومبیل شما دارای آنتن اتوماتیک است با روشن کردن رادیو و بالا رفتن آنتن و یا به فراخور دمای محیط , روشن کردن کولر یا بخاری، استفاده می کنین
تفسیر تست:
اگر موارد 8 یا 12 رو انتخاب کردین , حال شما" خوب" هست. ولی Check up های سالیانه توصیه می شود
اگر موارد 5 یا 7 یا 10 رو انتخاب کردین , حال شما "ای بدک نیست". ولی نیاز به Check up , هر 6 ماه یکبار دارید
اگر موارد 1 , 2 , 3 , 9 , 11 , 13رو انتخاب کردین ,حال شما "خوب نیست".و نیاز به مراجعه به پزشک در اسرع وقت دارید
اگر موارد 4 یا 6 رو انتخاب کردین , حال شما "اصلا خوب نیست". و نیاز به اقدام اورژانسی دارید
توجه: اگر بدون در نظر گرفتن هیکل راننده و نوع ماشبنی که در برابر شما هست (وانت به خصوص اگه زامیاد باشه) مورد 6 را انتخاب کنید عین حماقت است و مشاوره پزشکی هم نمیتواند خیلی به شما کمک کند.
توجه:اگر مورد 13 را انتخاب کردید , پیش از مراجعه به پزشک , حتما یک نگاهی به راهنمای کاربرUser’s Manual خودروی خود بیندازید. ش
یه روزی ، تو یه شهری، مرد جوانی بود که ازدواج نکرده بود و خونه باباش زندگی می کردش.
از قضا، همون حول و حوش یه دختر جوانی هم بود که ازدواج نکرده بود وایضا خونه باباش زندگی می کردش.
یه روزی خانواده پسر، تصمیم میگیرن که برای پسرشون زن بگیرن و دختر جوان رو پیشنهاد می کنن.
خلاصه اینکه این دو جوان یه جورایی باهم آشنا می شن و به قول خودمون" شیرینی خورده" همدیگه میشن.
یه مدتی می گذره.......
یه روزی که مرد جوان می آد ، زن جوان بهش میگه: "من باردارم و الان وقت زایمان من هستش".!!!!
مرد جوان................................
مرد جوان هم به دنبال محلی جهت زایمان میگرده.
چون اونها از شهر خودشون برای یه کاری اومده بودن یه شهر دیگه ، جایی رو نداشتن.
بلاخره زایمان توی یه اسطبل انجام میشه و نوزاد متولد میشه.
یه روزی = 2009 سال و چند روز قبل
یه شهری = Nazareth
مرد جوانی = یوسف
دختر جوانی = مریم
"شیرینی خوردن" = Betrothal
یه مدتی = نمیدونم چقدر؟؟؟
یه کاری = Census of Quirinius
یه شهر دیگه = Bethlehem
نوزاد = عیسی مسیح
....عجب مرد با حالی بوده، این مرد جوان. با وجود اینکه هنوز ازدواج نکردن عجب اعتمادی داشته.
چون نه قهر می کنه ، نه سر به بیابون میذاره ،نه زن جوان رو می بره پزشکی قانونی ، نه زن جوان رو می زنه تا هم خودش و هم بچه اش بمیرن ، نه هیچ کار دیگه ای.......
صرفا چون زن جوان بهش گفته بود که فرشته این کودک را در کالبد من قرار داده.
حالا اگه ما بودیم معلوم نبود چی کارا که نمیکردیم......
اونایی که ساعت 5 صبح راه می افتن تا 3 ساعته برسن شمال و صبحانه رو تو ویلاشون بخورن.
اونایی که همش می خوان به مقصد برسن به بهای از دست دادن زیباییهای مسیر.اونایی که بدو بدو میخوان دبیرستان و کنکور و رد کنن و وارد دانشگاه بشن .بعدش میخوان دوره لیسانس هرچه زودتر تموم بشه. بعدش هم هول هستن که فوق لیسانس هم زودی تموم بشه. بعدش پسر باشن نوبت سربازیه زن باشن نوبت شوهر بازی . و بعدش هم همیشه یه چیزی هست که بخوان اون هم زود تموم بشه تا به بعدی برسن.
یا اونایی که 8 صبح راه می افتن ،1 بار برای صبحونه وای میستن ،1 بار ساعت11 برای چایی ، 1 بار برای ناهار، 1 بار برای عصرونه. تازه اگه جور بشه، شاید یه شب هم تو همین مسیر 3 ساعته ، بمونن. چون از لحظه ای که سوار ماشینشون میشن (یا شاید از وقتی که تصمیم میگرن که برن سفر) سفرشون آغاز می شه و ازش لذت میبرن شاید به اندازه مقصد براشون شیرین نباشه ولی قطعا جذابیتهای خودشو داره که مقصد اونها رو نداره.
من که خودم، دومی رو دوست دارم و سعی می کنم تا اونجایی که میشه از مسیر هم لذت ببرم.
چو جانان نباشد تن من مباد................
درود بر همه دوستان فرهیخته و فهیمم.
با تخلص آرتمیس در خدمت شمام
شاعر و نویسنده و پژوهشگر و نقاش و حقوق دان هستم
این وبلاگ را برای این ساختم تا هر چه می خواهد دل تنگم در جایی ثبت کنم بلکه رد پایی باشد برای نشاط و آرامش و ریکاوری خودم و دوست دارانم در روزها و لحظه های سخت زندگی . چیزی شبیه حیاط خلوتی دوستانه
به زودی بخشی مختص مشاوره حقوقی نیز در وبلاگم راه اندازی خواهم نمود تا درخدمت عزیزان نیازمند باشم و بدین طریق زکات دانش خویش را به بهترین وجه ممکن ادا نمایم.
سپاسگذارم
*****حضورتون خیر مقدم و لبریز عشق***
________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ ___________________ _________@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ ______@@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@ _____________________________ __@@@@@____________@@@@@ ___@@@@@__________@@@@@ ____@@@@@________@@@@@ _____@@@@@______@@@@@ ______@@@@@____@@@@@ _______@@@@@__@@@@@ ________@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@@@ __________@@@@@@@@ ___________@@@@@@@ ____________@@@@@@ ________________________ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ █████____█████ ___██♥◊◊◊◊██_██◊◊◊◊♥██ _██♥◊◊___◊◊█_█◊◊___◊◊♥██ ██♥◊◊_____◊◊█◊◊_____◊◊♥██ ██♥◊◊______◊◊◊______.◊◊♥██ ██♥◊◊_______◊________◊◊♥██ _██♥◊◊______________◊◊♥██ __██♥◊◊___________◊◊♥██ ____██♥◊◊_______◊◊♥██ ______██♥◊◊__◊◊♥██ ________██♥◊◊ ___________██♥◊◊ _____________██♥◊◊ _______________██◊ مرا اینگونه باور کن: کمی تنها ،کمی بی کس,،کمی از یادها رفته خدا هم ترک ما کرده.... نمیدانم مرا آیا گناهی است؟ که شاید هم به جرم آن،غریبی و جدایی است مرا اینگونه باور کن...... ______♥♥♥♥♥♥♥♥__________♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________________♥♥♥♥♥♥♥♥♥ __________________♥♥♥♥♥♥ ___________________♥♥♥♥ ___________________♥♥ __________________♥♥ _________________♥ _______________♥ ____________♥♥ __________♥♥♥ _________♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥ ________♥♥♥♥♥♥♥♥ __________♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥ _________♥♥♥♥ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ________♥╗╔╗═ ♫╔ ╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚ ╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔ ╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚ ஜ۩۞۩ஜ imanஜ۩۞۩ஜ .. ღ ღ ღ... I Love you .I Love you ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love