اعتماد
یه روزی ، تو یه شهری، مرد جوانی بود که ازدواج نکرده بود و خونه باباش زندگی می کردش.
از قضا، همون حول و حوش یه دختر جوانی هم بود که ازدواج نکرده بود وایضا خونه باباش زندگی می کردش.
یه روزی خانواده پسر، تصمیم میگیرن که برای پسرشون زن بگیرن و دختر جوان رو پیشنهاد می کنن.
خلاصه اینکه این دو جوان یه جورایی باهم آشنا می شن و به قول خودمون" شیرینی خورده" همدیگه میشن.
یه مدتی می گذره.......
یه روزی که مرد جوان می آد ، زن جوان بهش میگه: "من باردارم و الان وقت زایمان من هستش".!!!!
مرد جوان................................
مرد جوان هم به دنبال محلی جهت زایمان میگرده.
چون اونها از شهر خودشون برای یه کاری اومده بودن یه شهر دیگه ، جایی رو نداشتن.
بلاخره زایمان توی یه اسطبل انجام میشه و نوزاد متولد میشه.
یه روزی = 2009 سال و چند روز قبل
یه شهری = Nazareth
مرد جوانی = یوسف
دختر جوانی = مریم
"شیرینی خوردن" = Betrothal
یه مدتی = نمیدونم چقدر؟؟؟
یه کاری = Census of Quirinius
یه شهر دیگه = Bethlehem
نوزاد = عیسی مسیح
....عجب مرد با حالی بوده، این مرد جوان. با وجود اینکه هنوز ازدواج نکردن عجب اعتمادی داشته.
چون نه قهر می کنه ، نه سر به بیابون میذاره ،نه زن جوان رو می بره پزشکی قانونی ، نه زن جوان رو می زنه تا هم خودش و هم بچه اش بمیرن ، نه هیچ کار دیگه ای.......
صرفا چون زن جوان بهش گفته بود که فرشته این کودک را در کالبد من قرار داده.
حالا اگه ما بودیم معلوم نبود چی کارا که نمیکردیم......
موضوعات مرتبط: روز نوشت، خواندنی ها ( انرژی مثبت و روان شناسی )، ،