آن وقت چه؟
تا یکی دو سال پیش، وقتی به یاد کارهایم میافتادم، عذاب میکشیدم: موهایم بلند شده، دارایی تکلیفش روشن نشده، هنوز برای عادات غذاییام فکری نکردم، باید زیرپوش بخرم، خیلی وقت است که به فلانی زنگ نزدهام، آن مقاله را هم که نخواندم، دیویدیهای کرایهای را هم باید پس بدهم، راستی فلانی ازم پنج تومان میخواست، چک پانزدهم را چه کار کنم؟…
بعد از روی بیچارهگی غر میزدم (درونی یا بیرونی): چرا تمام نمیشه؟ خسته شدم دیگر، مثل سگ بدو، چرا آرامش ندارم… بقیه چیکار میکنن؟
یک روز اما ناگهان نگاهم عوض شد: خوب تمام بشه که چی؟ توی قبر بخوابی؟ بیکار بنشینی که چه بشود؟ و بعد با خودم فکر کردم چقدر خوب است که آدم مدام بتواند بجنبد و حل کند و مدیریت کند و نتیجه کارهایش را ببیند. فهمیدم که تا زمان زنده بودن اوضاع به همین منوال است، پس چرا سعی نکنم رقصان طیاش کنم؟
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: چه؟,